eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.5هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
108 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون: @modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh
مشاهده در ایتا
دانلود
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ آیه: خدا رحمتشون کنه. سالگرد مهدی نزدیکه. ارمیا: براش مراسم میگیریم، مثل هر سال. آیه سرش را به چپ و راست تکان داد: _نه! مردم بهمون میخندن؛ میگن رفته شوهر کرده و حالا برای شوهر مرحومش مراسم گرفته. ارمیا: مردم حرف زیاد میزنن؛ اونا هیچ چیز از تو و زندگیت و تنهاییات نمیدونن ،نمی.دونن! اونا دنبال یه اتفاقا که دربارهش حرف بزنن. چهار ساله مهدی رفته، این مردم به ظاهر روشنفکر حالا که نمیتونن زنها رو با شوهراشون دفن کنن، اونا رو تو تنهایی خونه هاشون میپوسونن. آیه باش! الگو باش! مقاوم باش! بگو زنده ای... بگو حق زندگی داری... بگو شوهر شهیدت رو از یاد نبردی و براش ارزش قائلی و دوستش داری و بهش افتخار میکنی! آیه باش برای این مردِم به ظاهر مسلمون که تفریحشون نقِد مردمه و تو کار هم سرک میکشن و حق خودشون میدونن قضاوت کنن و رای بدن. یادته قصه.ی مریم خانوم که بیگناه کتک خورد و آزار دید؟ صورتش سوخت و آسیب دید؟ ***************** مسجد شلوغ بود... دوستان و همکاران و خانواده سید مهدی و هر کس که او را میشناخت آمده بود. مراسم که تمام شد صدای زینب در مسجد پیچید... دخترک چهار ساله ی آیه برای پدرش شعر میخواند: مامانم گفته واسهم از بابا آقا گفت برو بابا رفت به جنگ مامان گریه کرد بابا رفت حرم بابا شد شهید زینب گریه کرد بابایی نداشت تا برن سفر بابایی نداشت تا برن حرم حرم شد آزاد بابایی نبود زینب تنها بود بابایی نبود مامان گریه کرد زینب نگاه کرد عکس بابایی با روبان مشکی بالای دیوار داشت میکرد نگاه زینب گریه کرد مامان گریه کرد بابا میخنده بابا خوشحاله آخه عزیزه بابا شهیده بعد گفت: _من با دوستم محمدصادق و زهرا و مهدی اینو برای بابا درست کردیم؛ آخه دلم برای بابا تنگ شده بود، بابا ارمیا هم رفته بود جنگ... من همهش تنها بودم. دلم بابا میخواست. گریه کردم؛ دوستامم گریه کردن... بعد محمدصادق اینو گفت و یادم داد تا برای بابا مهدی بخونم. ⏪ ... 📝@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ ارمیا: آره. امشب منم حال خوبی دارم. آیه! خسته شدی از دستم؟ آیه: دیوونه شدی؟ چرا باید خسته بشم؟ ارمیا: هر وقت خسته شدی بهم بگو. آیه: باشه. تو هم هر وقت خسته شدی بگو. ارمیا: من خسته نمیشم. آیه: منم خسته نمیشم! صدای قدم هایی از پشت سرشان آمد. در یک لحظه صدای جیغ در کوچه پیچید. آیه به عقب نگاه کرد. چند مرد سیاه پوش به مردم حملهکردند. ناگهان صدای فریاد ارمیا بلند شد. آیه نگاه چرخاند و.... مردی گلوی ارمیا را برید. به سمت آیه دوید و همان چاقو را درون سینه اش فرو کرد. نفس هایش به خس خس افتاد: اشهد ان لا اله الا الله نگاهش به بدن ارمیا که از تکان افتاده بود، دوخته شد: اشهد ان محمد رسول الله ارمیا رفته بود. شاید راست میگفت و خودش خسته بود که زودتر پرکشید. گلوی پاره اش زمین را گلگون کرده بود. آیه به سختی خود را به کنار ارمیا کشاند و دستانش را گرفت و گفت: اشهد ان علی ولی الله چشمانش را بست. قصه ی همه آدما به یک پایان خوش نیاز داره. از اونایی که لباسهای قشنگ و خوشبختی ابدی و یک عشق بدون پایان داشته باشه. مثل آیه که اسم شهید بالای سنگ قبرش نقش ببنده و مثل ارمیا که شاپرک شد و پر زد تو قصه آیه. ⏪ ... @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗