📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صـد_چهـار
ارمیا: این دیگه کمک به بچه های مناطق محروم نیست، اینجا جونتون درخطره!
رها: جون شما تو سوریه در خطر نیست؟ اینجا که دیگه وطن خودمونه!
ارمیا: من برای این شرایط آموزش دیدم، شما چی؟ اونجا هوا آلودهست،آب و غذا کم گیر میاد، امکانات رفاهی کمه!
رها به آیه گفت:
_راست میگن، هرچی وسیله میتونی بردار؛ غذا، لباس، پتو؛ حتی دارو و آب... اینطور که دکتر صدر گفت، بچه های جهادی آماده شدن برای اعزام، قراره روستا رو بازسازی کنن.
صدرا: مهدکودکتون یادتون نره، بچه ها نیاز به آموزش و سرگرمی دارن.
رها: اونکه همیشه آمادهست؛ فقط چندتا دفتر و برگه آچهار بخر.
مدادرنگی و آبرنگ و مدادشمعی از سری قبل هست.
ارمیا مداخله کرد:
_تو چی میگی صدرا؟! میدونی میخوان چیکار کنن؟
صدرا لبخند زد:
_خودم بهت گفتما! کار همیشه شونه. منم فردا یک دادگاه دارم. باقی کارا رو میدم دست همکارم و بعدازظهر با وسایل بیشتر حرکت میکنم.
ارمیا: مگه توئم میری؟
صدرا: اونقدر اینجور جاها منو دنبال خودشون کشیدن که رسما برای خودم عمله شدم! اینقدر خوب سیمان درست میکنم و آجر میندازم بالا
که باید ببینی!
ارمیا: تو دیگه چرا؟
صدرا: وقتی تو و حاج علی و مامان زهرا این دوتا اعجوبه رو دست منفلک زده میسپارید، منم مجبورم دنبالشون اینور_اونور برم دیگه!
موبایل صدرا زنگ خورد:
_سید محمده!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_چهار
آیه به آشپزخانه رفت و همانطور که شام را مهیا میکرد، تلفن همراهش را در دست گرفت. صدای ارمیا، دلش را آرام کرد: جانم جانان؟
آیه: سلام
ارمیا: سلام از ماست. خوبی؟ زینبم خوبه؟
آیه آرام و بی صدا خندید و ارمیا از صدای نفس هایش فهمید و گفت: باز تو به رابطه پدر دختری ما حسودی کردی حسود خانوم؟
آیه اعتراض کرد: نخیرم! من حسود نیستم!
ارمیا اعتراف کرد: معلومه که نیستی! تو جانانی، جانان که حسادت نمیکنه! جانان جان میده! حالا بگو چه خبر از دخترم؟
آیه آه کشید: اوضاع اینجا بهم ریخته!طوری که زینب مواظب رهاست.
ارمیا نگران شد: چی شده؟
آیه مختصری از آنچه صدرا در تماس تلفنی با رها گفته بود را برای ارمیا گفت.
ارمیا: خدا شاید دیر گیر باشه اما بد گیره!
معصومه داره تقاص کاری که با دل مهدی و محبوبه خانم کرد و پس میده!
آیه اعتراض کرد: اون خیلی وقته داره تقاص میده! بچه دار نشدنش بعد از مهدی، ازدواج دوباره شوهرش، بزرگ کردن بچه هوو، الان دیگه بدترینش شده قتل. آقا صدرا میگفت مادر بچه اومده بود کلانتری، چنان شیون میکرد و فریاد میزد قصاصت میکنم که همه جمع شده بودن اونجا.
*****************
زن فریاد میزد: قصاصت میکنم!عفریته! بچه ام! خدا! بچه ام! زن فریاد میزد و سعی در حمله به معصومه داشت. دو مامور زن سعی در
عقب کشاندنش داشتند. رامین با عصبانیت و خشم و چشمان به خون نشسته به این صحنه نگاه میکرد.
زن دوباره فریاد زد: خدا! بچه ام چه گناهی داشت؟ بچه ام رو میخوام!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_چهار
داداش احسان! من فقط همین یک دونه خواهر را دارم! ما را از هم جدا نکنید!
احسان برادرانه نگاهش کرد: من بدون تو خواهرت را نمیخواهم چشمکی با لبخندش زد و ادامه داد:
من فقط زن نمیخواهم، خانواده میخواهم! تو و زینب خانم، خانواده من هستید و هیچ وقت از هم جدا نمیشویم.
ایلیا پرسید: حتی اگر از این خانه بروید؟
احسان سری به تایید تکان داد: هر جا برویم با هم هستیم!
زینب سادات دلش گرم شد. به همین سادگی...
عاقد شروع کرد و پارچه روی سرشان آمد و قند ساییده شد.
احسان قرآن را مقابلشان گشود و زینب سادات دست ایلیا را محکم گرفت.
دلش هوای مادر کرد و جای خالی پدر خار چشم هایش شد.
چه کسی میداند چقدر سخت است در مهم ترین روز زندگی ات، چشمت به قاب خالی حضور بودن یعنی چه؟
چه کسی میداند درد یعنی چه؟ مرگ یعنی چه؟
زینب سادات بغض را میشناخت. که راضی شد زودتر عقد کنند تا احسان هم درد نکشد. درد او را حس نکند.
درد آنقدر زیاد است تا دلت را بسوزاند که دعا کنی، خدایا! هیچ کس رو بی کس نکن!
بعد زبانش را گزید. چطور مهربانی های بی حساب عمومحمد و سایه اش را فراموش کرده بود؟
چطور پشتیبانی همیشگی صدرا و رهایش را از خاطر برد؟
چطور مادرانه های زهرا خانم را حراج بغضش کرد؟ خدایا شکرت که غریب نیستم...
زینب سادات با غربت چشمان ارمیا، آشنا بود. بی کسی یعنی ارمیا!
ارمیایی که آیه، همه کس او شد...
📗
📙📗
📗📙📗