📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_نــود_چهــار
مسیح: به کمکت نیاز دارم، میای؟ باید یکی پیگیر کارای کلانتری و شکایت بشه!
صدرا: باشه میام، آدرس بده!
مسیح: جبران میکنم!
صدرا: تو چرا؟
مسیح سکوت کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_آدرس رو برات میفرستم، خداحافظ.
و تماس را قطع کرد. صدای باز و بسته شدن در آمد و محمد که پرسید:
_چیشد دکتر؟
مسیح برگشت و قدم هایش شتابان شد و تمام وجودش گوش که دکتر گفت:
_خدا رو شکر از اسیدی استفاده کردن که زیاد قوی نبوده! آسیب جدی نیست، اما شدیده. اینکه سریع صورتش رو با آب شستوشو دادین
باعث شد که کمتر آسیب ببینه. پلکهاش آسیب دیده و به هم چسبیده و پوست صورتش سوخته. نیاز به جراحی پلاستیک داره.
محمد: همینجا انجام میشه یا باید ببریمش تهران؟
دکتر: اگه توانایی انتقالش رو دارید ببرید تهران بهتره!
محمد: آسیبدیدگی جدی دیگه ای نداره؟ بدجوری کتک خورده بود.
دکتر: یکی از دنده هاش شکسته و خونریزی داخلی داره که الان دارن آماده عملش میکن؛ ما به این مشکالت رسیدگی میکنیم تا کارای
انتقالش رو انجام بدید. بهتره هرچه زودتر عمل بشه!
محمد تشکر کرد و تلفن همراهش را برداشت تا با چند نفر از همکارانش تماس بگیرد، باید سریعتر اقدام میکرد.
مسیح کلافه بود؛ خدایا... این چه بازیای است که آغاز شده؟ مگر گناهش چه بود؟
ارمیا خطاب به مسیح گفت: ......
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_نود_چهار
صدایی از پشت سر گفت: حتی اگه زنده بود، من به خوشبختی الان نبودم. میدونم مزاحم زندگی شما هستم اما بابا، من واقعا خوشحالم که
شما و مامان رها منو بزرگ کردید.
صدرا بلند شد و به مهدی عزیزش نگاه کرد که اشک صورتش را خیس کرده بود: کی اومدی باباجان؟
مهدی: تازه اومدم.
صدرا پسرش را در آغوش گرفت و گفت: تو بزرگ ترین هدیه خدا بودی برای زندگی من. با اومدن تو، رها منو قبول کرد. بخاطر تو با من زندگی
کرد. رها از لحظه ای که تو رو تو آغوشش گذاشتم و گفتم منت سرم بذاره و برات مادری کنه، عاشقانه تو رو بزرگ کرد. اول مادر تو شد،بعد همسفر زندگی من. تو عالی ترین هدیه خدا بودی پسرم. و قشنگ ترین هدیه رها به زندگی ما، ایمان بود. رها ایمان و عشق و فداکاری رو به ما یاد داد.
سینا رفت و با رفتنش خیلی چیزا به ما داد و اول از همه، یک مادر فداکار برای پسرش بود.
بعد رو به احسان گفت: برای اومدن به این خونه، تردید نکن! اگه دلت زندگی واقعی میخواد، بیا پیش ما! رها زندگی کردن رو بهت یاد میده و
روزی که بهترین دختر رو برات پیدا کنه، تو خوشبخت ترین میشی!
********************
رها مشغول پخت کیک برای عصرانه بود که صدای زنگ در بلند شد. بعد محسن که گفت: خاله آیه اومده!
رها متعجب از آمدن بدون خبر آیه، به استقبالشان رفت و با دیدن زینب دلش هری ریخت: چی شده؟
آیه همانطور که کفشش را در می آورد گفت: شرمنده سرزده اومدیم.
داشتیم میرفتیم خونه سیدمحمد که سایه خبر داد دخترش، آبله گرفته، مجبوره بره خونه مادرش، چون اون دوتا آتیش پاره هم که نگرفته بودن، به زودی میگیرن، ما هم مجبور شدیم مزاحم شما بشیم.
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_نود_چهار
که خیلی بیشتر از تفاوتی که بین من و آقا احسان هست؛ تفاوت بینشون بود، اجازه داد تا خودش رو ثابت کنه. آقا احسان خیلی وقت که خودشون رو به من و خانوادم ثابت کردن.
شیدا گفت: یک نگاه به سمت راستت بکن!
و زینب سادات نگاه کرد به زنی که پوشش بسیار متفاوتی داشت. مثل شیدا بود و نگاهش هم مستقیم به زینب سادات دوخته شده بود.
احسان هم نگاهش به سمتی که شیدا گفته بود، رفت؛ خیلی زود نگاه گرفت اعتراض کرد: این اینجا چکار میکنه شیدا؟
شیدا لبخند زد: تو به ما نگفتی مهمون داری میاری! ما هم برای خودمون مهمون آوردیم.
امیر گفت: اون دختر سالها نامزد احسان بود!
چیزی در دل زینب سادات تکان خورد اما نشکست. به پدرش ایمان داشت، به ارمیا و پدرانه هایش ایمان داشت.
احسان گفت: دیگه شورش رو در آوردید.
به زینب نگاه کرد: به خدا اینطور نیست زینب خانم. بین من و ندا چیزی نبود. باور کنید.
شیدا: همین که اون ندا هست و این خانم رو هنوز زینب خانم صدا میکنی، نشون میده چقدر صمیمی بودی با ندا. چیزی که با نامزدت
نداری!
احسان گفت: صدا زدن اون فقط از روی عادته!
زینب سادات: آقا احسان!
احسان مستاصل شد. قلبش به تکاپو افتاد! نمیخواست زینب را، زینبش را، از دست بدهد.
نگاهش را به چادر زینب سادات دوخت و منتظر ماند و زینب سادات هم او را منتظر نگذاشت: من به شما اعتماد دارم. گذشته شما، هر چند که در آینده ما دخیل هست، اما به من مربوط نیست. من میدونم چند سال ....
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗