#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_نـــود۹۰
👈این داستان⇦《 در برابر چشم 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست🔑 ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ...
اینجا چه خبره❓ ...
با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ... اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده😡 ... می خواد من رو بزنه ...
برق از سرم پرید ...⚡️
نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش ...
کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم 👂...
🔹مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی❓ ... پوسترت❓ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ...
و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ...
⭕️بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه❓ ...
رفتم جلوش رو بگیرم ... بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ...
▫️پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیهاش زیر تخت بود... دستش رو میکشیدم ... التماس میکردم ...
- تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ...😔
مادرم هم به صدا در اومد ...
- حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده ... تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده ... پوستر شهداست 🌹... این کار رو نکن ...
و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و میکشید ... که پارهشون کنه ... اما لایه پلاستیکی نمیگذاشت ...
جلوی چشم های گریان و ملتمس من😭 ... چهار تکهشون کرد ... گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعلههای گاز ...🔥
🔻پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین ... و پوستر شهدا🌹 جلوی چشمم میسوخت ...🔥
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
@modafehh
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_نـــــود
_دیروز تا دیروقت همه بیمارستان بودن و از بس نگران شماها بودن که به ذهنشونم نرسید کار دیگه ای هم دارن! آخر شب به زور فرستادمشون
که استراحت کنن و تازه یادشون اومد.
الان میریم ساک و چمدونا رو برمیداریم و میریم یه مهمانسرا نزدیک حرم اتاق میگیریم! خوبه بانو؟
آیه دستی به سر دخترکش که در خواب بود کشید و گفت:
_به خاطر دیروز ببخشید!
ارمیا لبخند زد... محمد لبخند زد... آیه هنوز نگاهش به دخترکش بود:
ِ _نمیدونم چرا داد زدم؛ نمیدونم چرا اونجا پیش زینب اونجوری کردم. یادم میافتم دوست دارم بمیرم!
ارمیا ابرو در هم کشید:
_اینجوری نگو؛ خدا نکنه! دیروزم تقصیر تو نبود.
فشارای زیادی رو تحمل میکردی؛ طبیعیه یه جایی کم بیاری، من هستم... همیشه هستم! داد
بزنی هستم... گریه کنی هستم، بغض کنی هستم، بترسی هستم، بخندی هستم... همیشه هستم بانو!
لبخند کمرنگی روی لبهای آیه نشست. تو که ناراحت نمیشوی سیدمهدی؟ تو که تنهایی آیه را نمیخواهی؟ تو که لبخند آیه را دوست داری!
ارمیا که زینب را غرق در خواب به درون خانه حاج یوسفی برد، آیه و محمد پشت سرش قصد داخل شدن داشتند که صدای داد و فریادی را از
کوچه ی کناری شنیدند. نگران به هم نگاهی انداخته و به سمت کوچه دویدند... چند قدم بیشتر نبود اما آیه با دردی که صورتش را جمع کرده بود دست روی قلبش گذاشت. دختری چادری در میان زنانی که او را میزدند ناله میکرد.
محمد داد زد:
_اینجا چه خبره؟
زنها مکث کرده و نگاهی به محمد و آیه انداختند. یکی از زنان چیزی از دیوار برداشت و بقیه کنار رفتند. یکی از زنان صورت دختر را گرفت و ...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_نـود
های یادگار سیدمهدی؟چه میکرد با بغض گلوی نازنین دخترش؟صدای در آمد و زهرا خانوم وارد اتاق شد: آیه جان مادر، بیا پسرم کارت داره.
آیه که بلند شد، زهرا خانوم جایش کنار زینب سادات نشست و موهایش را نوازش کرد: اون موقع که سن و سال تو بودم، آرزوم بود پدر و مادرم میومدن منو از اون جهنم میبردن. زندگی الانمو نبین. روزگارمو بابای رها، سیاه کرده بود.
همش کتک، همش تحقیر، همش کار. بیشتر شبها نمیخوابیدم، بیهوش میشدم. باورت نمیشه که نرسیده به اون انباری نمور، روی زمین میوفتادم و صبح با لگدای شوهرم بیدار میشدم. زن سومش طاقت نیاورد و به یک سال نرسیده مرد. من سگ جون بودم. اما بیشتر از سی سال تو بدبختی دست و پا زدم. پشت و پناه نداشتم. فکر نکن بی
کس و کار بودما. کلی برادر خواهر تنی و ناتنی داشتم! اما همشون یادشون رفت من هستم. هنوز در عجبم که مادرم چطور فراموشم کرد.
دخترم، تو پشت داری، پناه داری!هر تصمیمی بگیری همه پشتت هستن.
آیه کنار تخت ارمیا ایستاد، حاج علی تسبیح به دست گوشه اتاق به مختعه تکیه زده بود و زیر لب ذکر میگفت.
ارمیا با همان نفس های یک خط در میان و کوتاهش پرسید: چیزی فهمیدی؟
آیه: نه خیلی، اما انگار یک مقداریش درباره من و تو هستش. انگار بخاطر ازدواج ما...
آیه سکوت کرد و ارمیا زیر لب گفت: لعنت خدا بر شیطون. دیگه چی؟
آیه: میگه همش بهش ایراد میگیره. خیلی نا امیده ارمیا! با محمدصادق حرف زدی؟
ارمیا: آره. فردا میاد. زنگ بزن به سید بگو آب دستشه بذاره زمین و بیاد.
تو هم با زینب چند روز برید تهران. نمیخوام فردا اینجا باشه!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_نود
به محمدصادق نگاه کرد و ادامه داد: همون کاری که تو با زینب سادات کردی! فقط اون، مادر و پدری داشت که جلوی اشتباهش رو گرفتن! تو با
این رفتارت هیچ وقت نمیتونی مثل زینب ساداتی رو داشته باشی که آیه بزرگش کرده! آیه پر از نشاط و زندگی بود. زینب سادات زن باید های تو نیست! زنی هست که باید با اون مشورت کنی! باید حرف ها و نظر هاش رو بشنوی! نه که نظرهات رو بگی و منتظر باشی انجام بده! زینب
سادات با من فرق داره. اون برای خودش ارزش قائله.
مسیح گفت: چقدر دلت پر بود!
مریم سر به زیر انداخت: خیلی بیشتر از اینها پر هست دل من!
محمدصادق: اما تو همیشه خوشحال بودی!
مریم لبخندش پر درد بود: برای شادی شما بود.
خیلی بد هستش که بازیگر خوبی هستم! هیچ کس نفهمید من روحم رو از دست دادم. منی خودم رو از دست دادم. الان دیگه حتی خودم رو نمیشناسم و منتظرم یکی بهم بگه این لیوان آب رو چطور بخورم!
مسیح: لیاقت نداشتی! لیاقت این زندگی و احترامی که بهت دادم رو نداشتی! تو لیاقتت همون محله و زنهایی بود که به جونت بیفتن! البته شاید حق داشتن! از قدیم گفتن تا نباشد چیزکی....
محمدصادق یقه لباس مسیح را گرفت: درست صحبت کن باهاش!
مسیح محمدصادق را هل داد و گفت: جمع کن خودت رو! من برات پدری کردم! حرمت نگهدار!
محمدصادق: مگه تو حرمت خواهرم رو نگهداشتی؟
مسیح خواست چیزی بگوید که مریم گفت: بسه!
فقط میخواستم این رو ببینی! من به این حرفها عادت دارم. فقط میخواستم خودت ببینی که حق با ارمیا بود که جلوت ایستاد. مثل تو که الان جلوی مسیح ایستادی! تو خودت هم همین کار رو با زینب سادات کردی. خودت رو درست کن محمد صادق....
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗