📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هشتـــاد_شش
درست و حسابی صورتت رو دیده بودم با دیدن موهای سفید شدهت میرم پی کارم؟ فکر کردی سه سال پی هوس بودم؟
ارمیا میخواست ادامه دهد که آیه با سر به زمین افتاد و صدای بلندی آمد. از حال رفت و چشمان بسته اش نگاه ارمیا را به دنبالش کشید.
آنهمه فشار برای زنی که عشقش را زیر خاک گذاشته بود، کافی نبود؟
کافی نبود که قلبش بایستد؟
ارمیا خود را روی زانو به سمت آیه کشاند:
_آیه؛ ببخشید، لوس نشو دیگه!
محمد دستی به صورتش کشید و گفت یکی زنگ بزنه اورژانس! به سمت آیه رفت و نبضش را گرفت:
_از حال رفته، سرم میخواد.
نگاهش را به دکتر داروخانه دوخت و گفت:
_یه سرم هم بدید که نسخه رو با هم بنویسم.
دکتر سری تکان داد و به مرد پشت پیشخوان اشاره کرد که بیاورد. مردم هنوز هم تماشا میکردند و بعضی با گوشیهای موبایل خود فیلم
میگرفتند... بعضی پچپچ میکردند.
ارمیا به محمد نگاه کرد:
_اگه فقط از حال رفته برای چی آمبولانس خواستی؟
محمد به رنگ پریدهی ارمیا نگاه کرد:
_زینب باید بستری بشه، ممنکه دوباره تشنج کنه؛ آیه هم باید چکاب بشه، فشار زیادی بهش وارد شد. دیدی که فکر کرد زینب مرده!!
رو به سایه گفت:
م _دفترچه بیمه هر من بیار که نسخه ی آیه و زینب رو با ی داروهایی که گرفتم رو بنویسم.
برای بیمارستانم نیازه، دفترچه هاشون توی کیفمه .....
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_هشتاد_شش
های کوچک و بزرگشان، اختلاف نظرهایشان را اما همیشه عشق و احترامی که میانشان بود، حرف اول و آخر را میزد. زینب ناز بودن را خوب
بلد بود و محمدصادق این روزها عجیب شبیه ارمیا بود.
با اصرار های فراوان محمدصادق که به زینب سادات فشار می آورد، تاریخ عقد تعیین شد. از آن روز زینب رفتارهای عجیب محمدصادق را
دید...
آن روز زینب در راه خانه مشغول صحبت با محمدصادق بود. کوله اش روی دوش و گوشی را با دست دیگر گرفته و چادرش را با دست دیگر
گرفته بود.
زینب سادات: امروز مامان کلاس نداشت، باید با اتوبوس برم.
محمدصادق:عمو چطور اجازه میده؟
زینب سادات متعجب پرسید: اجازه چی؟
محمدصادق: اینکه زنش بیرون کار کنه.
زینب سادات خنده آرامی کرد: همونطور که تو اجازه دادی.
محمدصادق: خب من تو رو جایی میذارم که تایید شده باشه. هر جایی اجازه نمیدم.
زینب سادات حرفش را به شوخی گرفت و گفت: حتما بابا هم تایید کرده دیگه.
محمدصادق: کار مامانت خیلی در ارتباط با مرداست. این با شرایط فعلی عمو جالب نیست.
زینب سادات از مادرش دفاع کرد: کار منم در ارتباطه. حتی بیشتر از مادرم! تازه مامان همیشه میدونه چطور با مردها رفتار کنه.
محمدصادق: عمو خیلی بی خیاله. بهتره یکم زندگیشو سفت بچسبه.
زینب سادات: منظورت چیه صادق؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هشتاد_شش
سیدمهدی به صورت زینب سادات نگاه کرد و گفت: خوشبختی این نیست که بدون مشکل زندگی کنید! خوشبختی ایِن که با همه مشکلات
همدیگر رو تنها نذارید و خدارو فراموش نکنید. ایمان داشته باش که دنیا فقط برای امتحان کردن شماست و آرامش بعد از این دنیا، در انتظار
شماست.
دست زینب سادات را به دستان منتظر ارمیا داد. زینب سادات هم قدم با ارمیا شد.ارمیا گفت: دوست داشتن، نعمت بزرگی هست که خدا به ما
داده. درهای قلبت رو باز کن. من تضمینش میکنم. بهش بگو سه شرط سیدمهدی، سه شرط من هم هست. ایمان، اخلاق، محبت! تو باعث شدی من خوشبخت ترین بشم و زندگی خوبی داشته باشم. حالا نوبت من شده که جبران کنم! ما همیشه کنارت هستیم.
زینب سادات گفت: به کی بگم بابا؟ درباره کی حرف میزنی؟
ارمیا زینب سادات را چرخاند، تا پشت سرش را ببیند و در همان حال گفت: همونی که امشب میاد.
و زینب سادات نگاهش به احسانی افتاد که مقابل سنگ قبری نشسته و اشک میریزد.
تنها صورت احسان از اشک خیس نبود. همه اشک میریختند.زینب سادات به سید محمد نگاه کرد و ادامه داد: اختیار من، دست عمومحمد هستش. هر چی عمو بگه.
سید محمد بلند شد و دست برادرزاده اش را گرفت و بلند کرد. پیشانی اش را بوسید و او را در آغوش کشید. همه ساکت بودند. این لحظه برای
این عمو و برادرزاده بود.
زینبش را بوسید و گفت: یادگار برادرم! هم سید محمد از روی چادر، سر دارایی من! زینبم! من چی بگم عمو جان؟منی که به سیدمحمد و ارمیا ایمان دارم! ایمان دارم که بهترین ها رو برای دردونه ام میخواهند!
📗
📙📗
📗📙📗