📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هشـتاد_هشت
بدترین شرایط دیده بو زینب تنش را می لرزاند. صورت سفید تن سرِد آیه نفسش را جایی برده بود که خیال آمدن نداشت.
دکتر که آمد، نگاه ارمیا لرزید. نگاِه لرزانش را به نگاه دکتر داد تا جواب این سوال نپرسیده را بشنود.
دکتر عینکش را روی صورتش جا به جا کرد:
_یه سکته خفیف رد کردن؛ امشب اینجا هستن تا وضعیتشون ثابت بشه، افت شدید فشارشون یه کم خطرناکه!
اشکال دارد اگر ارمیا هم یخ کند؟ اگر ارمیا هم ضربان قلبش نامنظم شود؟
اشکال دارد الان شود؟ اشکال دارد دنیا را سیاه ببیند؟ اشکال دارد سرش روی تنش سنگینی کند؟ اشکال دارد واژهها را گم کند؟ اشکال دارد روز و
سر بخورد؟سال و ماه را نداند؟
اشکال دارد قطرهای اشک از چشمانش تمام ذهنش را جمع کرد و دنبا ها گشت. صدایش شبیه صدایش نبود؛ انگار کسی در گلویش به جای او حرف میزد:
_ببینمش؟!
دکتر سری به تایید تکان داد:
_فقط کوتاه باشه!
آیه میان آنهمه دستگاه چشمانش بسته و صورتش کمی رنگ گرفته بود.
این لباسها و این دستگاهها به آیه نمیذآمد. آیه ای که سر قبر سید مهدی ایستاده بود. کسی که حتی صدای گریه هایش را کسی نشنید. چه بر
سرش آمده بود که قلبش تاب نداشت؟ امانت سیدمهدی روی دستانش بال بال زده بود...
امانت سیدمهدی!
آرام و نزدیک گوش آیه گفت:
_اگه تو یه امانت از سیدمهدی داری، من دوتا امانت دارم آیه، با من این کار رو نکن! منو شرمنده نکن! تو باید آیه ی سیدمهدی باشی!
من غلط کردم زیادی خواستم، پدری زینب برام بسه! با من این کار رو نکن! جواب حاج علی و سیدمهدی رو چی بدم؟ امانت داری نکردم آیه، آیه شرمنده........
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_هشتاد_هشت
همه کارهام ایراد میگیره. انگار من یک بچه خنگم و اون عقل کل. همش سرکوفت میزنه بهم که مادرت دوبار ازدواج کرده و وفادار نیست.
زینب لب گزید و نفس آیه رفت. رفت جایی حوالی گلزار شهدا. رفت جایی حوالی مرِد خوابیده روی تخت. رفت جایی حوالی مرگ.
نمیتوانست لب باز کند و جواب دخترکش را بدهد. زینب سادات هم توقع نداشت جوابی بشنود. دوباره با یاد آورد...
فردای آن روز با هم پیگیری های محمدصادق، آشتی کرده و تا چند روز محمدصادق بیشتر حواسش به حرف هایش بود اما بهانه گیری هایش بیشتر شد.
محمدصادق: چرا یک بار تو نمیای مشهد؟
زینب سادات: هم من دانشگاه دارم هم مامان، ایلیا هم درس داره.
محمدصادق به تمسخر گفت: خودتو گفتم، نه خانواده محترمتون رو.
زینب سادات: من تنها بیام؟
محمدصادق: نه، با محافظین شخصی بیا! مامان جنابعالی الکی یک چادر انداخته سرش و ادعای مسلمونی داره! چرا نذاشت محرم بشیم؟
زینب سادات: دلیلی واسه محرم شدن نیست. ما میخوایم همدیگه رو بشناسیم. مامانم میگه محرمیت باعث میشه بجای شناختن همدیگه،
بریم تو حاشیه و احساس کنیم دیگه ازدواج کردیم. بعدشم ما چه حرفی داریم که نشه بدون محرمیت زد؟ هر چی هم باشه میمونه بعد عقد.
محمدصادق: ادعای مسلمونیتون گوش فلک رو کر کرده!از حاج علی بعید بود! حالا عمو ارمیا تازه مسلمونه، حاج علی چرا؟
زینب سادات برآشفت: یعنی چی تازه مسلمونه؟
محمدصادق: یعنی خبر نداری فقط برای ازدواج با مادرت ریش گذاشته و نماز خونده؟
زینب سادات: اصلا هم این طور نیست. بابا وقتی بابا مهدی رو شناخت تغییر کرد.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗