eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ سایه خواست برود که مرد با سرم آمد. محمد گفت: _تو صبرکن، رها خانم! شما میشه برید؟ رها سرم رو وصل کنه، ببین چرا آمبولانس نیومده؟ کی زنگ زده؟و به جمعیت نگاه کرد. همه نگاهشان میکردند: _یعنی کسی زنگ نزده؟ نگاهش به تلفنهای همراه دست مردم بود: _یه گوشی به اون بزرگی توی دستاتون هست و به جای کمک به آدما، وامیایستید و فیلم میگیرید؟ خنده داره به خدا! دست در جیبش کرد و تلفن همراهش را درآورد و گفت: _اگه مزاحم فیلم برداریتون نمیشم، یکی آدرس دقیق اینجا رو بگه بهم. دکتر داروخانه از جایی آن پشتها و گفت: _من دارم زنگ میزنم. محمد تشکر کرد. ارمیا یک دستش به دستان کوچک دخترکش بود و یک دستش به دستان یخ زدهی آیهی شکسته اش! "چه بر سرت آمده بانوی من؟ چه بر سرت آمده که اینگونه کم آوردهای؟ خدایا... نگاهمان میکنی؟! حواست هست؟ یک نفر اینجا دارد جان میدهد... یک نفر انگار نفس کم دارد... یک نفر خسته شده و دلش شکسته!" آمبولانس رسید. محمد صحبت کرد، میخواستند آیه را روی برانکار بگذارند که ارمیا گفت: _نه! خودم میذارمش! "آخر ارمیا میدانست که آیه محرم و نامحرم سرش میشود. آخر ارمیا میدانست آیه کسی است که حریم میداند، حرمت دارد این بانو! حریمت را دوست دارم! حرمت حریمت را بر من واجب کرده این خط سیاهی که دورت کشیدهای بانو!" پشت در منتظر بودند دکتر بیاید. ارمیا، جان در تن نداشت. دستش از فشار زیادی که بر آن آورده بود درد میکرد. ارمیا امروز خانواده اش را در...... ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ محمدصادق: آخه مامانت زود میتونه یکی رو جای شوهرش بذاره. بعد از بابات، با عمو ازدواج کرد. با این شرایط عمو، ممکنه به زودی به فکر طلاق و ازدواج مجدد بیفتد. زینب سادات برآشفت: درباره مامان من درست حرف بزن محمدصادق: چرا ناراحت میشی؟مادرت اگه عاشق پدرت بود، بعد از مرگش ازدواج نمیکرد. مثل مادر من. اما مادرت خیلی راحت ازدواج کرد و برات یک برادر ناتنی هم آورد. حتما ارثیه پدریت هم با ایلیا شریک شدی. زینب سادات: تو از هیچی خبر نداری.زندگی مامانم یکم پیچیده است. محمدصادق: تو هم مثل مادرتی؟ زینب سادات: منظورت چیه؟ محمدصادق: هیچی. از بابات بگو. زینب سادات سعی کرد آرام باشد: بابا هم خوبه. یکم وضع ریه هاش خرابه که عمومحمد یک دکتر... محمدصادق میان حرفش آمد: عمو رو نگفتم. میخوام از پدرت بگی برام. تو چرا شوهر مامانت رو بابا صدا میزنی؟ زینب سادات شوک زده ایستاد: شوهر مادرم؟ محمدصادق: آره دیگه. اون نسبتی جز شوهر مادرت با تو داره؟ زینب سادات: دیگه این حرفو نزن. و تلفن را قطع کرد. بلافاصله تلفنش زنگ خورد و زینب سادات جوابش را نداد. تا پیامی رسید. با باز کردن پیام کوتاه، اخمانش بیشتر در هم رفت. محمد صادق نوشته بود: (دیگه هیچ وقت این کارو نکن وگرنه عواقب بدی داره) زینب سادات با خود اندیشید: حالا کارش به جایی رسیده که منو تهدید میکنه! دوست دارم تلفن رو روی تو قطع کنم.زینب سادات که سرش را روی پای مادرش گذاشته بود گفت: اون منو نمیخواد. از من میخواد چیزی رو بسازه که خودش میخواد. این روزا دیگه خودمو نمیشناسم. ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ زینب سادات با گریه گفت: کاش بابا بود! کاش بابا مهدی بود! کاش بابا ارمیا بود! عمو تنهام نذار! من مادر ندارم!پدر ندارم! عمو پدری کن برام! زینب سادات آرام حرف میزد. اما نه آنقدر که صدایش به گوش احسان نرسد. نه آنقدر آرام که رها و سایه و زهرا خانم به هق هق نیفتند. نه آنقدر آرام که صدرا نفس بگیرد و چشم بچرخاند و بغضش را پس بزند.نه آنقدر آرام که ایلیا بلند نشود و دست روی شانه خواهرش نگذارد و نگوید: من هستم خواهری! و سیدمحمد هر دو را به سینه بفشارد. آخرین خانواده اش را. آخرین یادگاری های برادرانش را! احسان کنار صدرا نشست. سید محمد در حالی که میان زینب سادات و ایلیا قرار گرفته بود، نشست و گفت: این از نظر والدین عروس!والدین داماد کجا هستن؟ احسان شرم کرد و سر به زیر انداخت اما صدرا برای همین پدری کردن ها آنجا بود. رها با نگاهش او را تایید کرد و صدرا سخن گفت: راضی به این ازدواج نیستن. برای همین نیومدن. البته مادرش ایران زندگی نمیکنه ولی الان ایران بود و نیومد. به امید اینکه شما با فهمیدن عدم رضایتشان، جواب رد بدید. البته بگم که احسان همیشه با والدینش فرق داشت.الان هم فرق داره. احسان اهل زندگی هست. رها ادامه داد: بیشتر جریان زندگی احسان رو میدونید و این مدت هم که کنار ما بود، بهتر شناختیدش. احسان امروز ما، همون ارمیای هفده هجده سال پیش شماست. یک روز آیه عزیزمون با همه سختی های زندگیش ساخت و هم مسیر رشد و تعالی ارمیا شد، حالا وقتش رسیده نازدانه آیه قدم به میدون بگذاره. زهرا خانم که مادرانه خرج هر دو طرف میکرد رو به سیدمحمد گفت: میدونم تصمیم سختی هست و امانتی که سنگینیش رو روی شونه هات حس میکنی، سنگین تر شده! اما به این مرد یک فرصت بدید.... ⏪ ... 📗 📙📗 📗📙📗