eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 خدا را ببین 》 🖇چند لحظه مکث کرد … 🔹چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می‌کنید؟ … اگر این حرف‌ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه … 💢با قاطعیت بهش نگاه کردم … 🔸این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست … 🔹عصبانیت توی صورتش موج می‌زد … می‌تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره‌اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می‌کرد … اما باید حرفم رو تموم می‌کردم… 🔸شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطف‌ها و توجهش … احدی اون رو نمی‌بینه …بهش پشت می‌کنن … بهش توجه نمی‌کنن … رهاش می‌کنن… و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدم‌هاییه که… خدا و نشانه‌های محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن … 🔻شما وجود خدا رو انکار می‌کنید … اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده … 💢من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی … فقط و فقط یک بار بهتون گفتم… احساس شما رو نمی‌بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید … 🍃خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ … ▫️اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود … 💢اسم من از توی تمام عمل‌های جراحی‌های دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه می‌شدیم … 🔻تنها اتفاق خوب اون ایام … این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد … می‌تونستم به ایران برگردم و خانواده‌ام رو ببینم … فقط خدا می‌دونست چقدر دلم برای تک تکشون تنگ شده بود … ✍ ادامه دارد ... @modafehh •┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
🔻 ۷۰ 👈این داستان⇦《 دشتی پر از جواهر 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم ... حتی با اون گوش های تیزم ...👂👂 چشم هاش پر از اشک شد 😢... معلوم بود خیلی دردش گرفته ... سریع خم شدم کنارش ... خوبی؟ ... با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد ...😭 آره چیزیم نشد ... دستش رو گرفتم و بلندش کردم ... خواهر گلم ... تو پاهات صدا نداره ... بقیه نمی فهمن پشت سرشونی ... هر دفعه یه بلایی سرت میاد ... اون دفعه هم مامان ندیدت ... ماهی تابه خورد توی سرت ... چاره ای نیست ... باید خودت مراقب باشی ... از پشت سر به بقیه نزدیک نشو ...😳😊 همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد ... گفت ... می دونم ... اما وقتی بسم الله گفتی ✨... موندم چرا ... اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا می خونی؟ ... ناخودآگاه زدم زیر خنده ...😂 آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست ... به زحمت خنده ام رو کنترل کردم ... و با محبت بهش نگاه کردم ...☺️ 🍃هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی... میشه عبادت ... حتی کاری که وظیفه ات باشه ... مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ... ولت کنن بگن اینقدر فرصت داری ... هر چی دلت می خواد جمع کنی ...💎👑💍 ❣اشک هاش رو پاک کرد ... و تند تر از من دست به کار شد ... هر چیزی رو که برمی داشت ... بسم الله می گفت ... حتی قاشق ها رو که می چید ...🍴 دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ...😘 🍃✨فدای خواهر گلم ... یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره ... کفایت می کنه ... ملائک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن ... مامان برگشت توی آشپزخونه ... و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده 😳😄... پشت سرش هم ... چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد ... و سرم رو انداختم پایین ...😐 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨💎✨ @modafehh
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ آیه رو گرداند و رفت. رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردیکه صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود. مریم به سختی نشست، سر حالش بهتر بود. اینجا را میشناخت، خانه ی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت، نِه شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند و برای شام غذا نداشتند. به سختی بلند شد و روسری را از آویز برداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود. در اتاق را به آرامی باز کرد صدای قاشق_چنگال و صحبت میآمد. وارد پذیرایی که شد تعداد سفره نشسته بودند. زهرا به سمتش دوید: _آبجی مریم، خوب شدی؟ ِ خواهرش دست کشید: _آره عزیزم، خوبم؛ شما با دست آزادش روی سر اینجا چیکار میکنید؟ حاج خانم به سمتش آمد و دستش را گرفت: _خوب شد بیدار شدی؛ بیا بشین برات سوپ بیارم بخوری، حاجی رفت دنبالشون؛ نگران مادرتم نباش، خواهرم مواظبشه! بهش زنگ زدم و گفتم چی شده، اونم گفت مواظب مادرت هست تا تو خوب بشی؛ میدونی که با این حالت نمیتونی بری خونه، مادرت نباید سرما بخوره، برای قلبش بده! مریم: اما بی بی با اون پا دردش چطور هی به مادرم سر بزنه؟ حاج یوسفی: نترس، گفت همونجا میمونه. سید هم حواسش بهشون هست؛ بیا بشین بابا جان! مریم به جمعیت نگاه کرد و آرام سلام کرد. همه با خوشرویی جوابش را میدادند انگار همه او را میشناختند. محمدصادق هم بود، در میان مردها نشسته بود. دختری که لبخند عمیقی داشت بلند شد و به سمتش آمد، دستش را گرفت و کنار خودش نشاند: _من سایه ام... اینم جاریم آیه، اینم خواهر جاریم رها؛ البته قبلش همه با هم دوست بودیما، یک هو همه فامیل شدیم؛ اون آقاهه که از همه ....... ⏪ ... 📝@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ سیدمحمد رو به صدرا کرد: پیگیر این پرونده میشی؟ صدرا ابرو در هم کشید: این پرسیدن داره؟ معلومه که میشم.ده تا وکیل هم بگیرید من خودم یازدهمیش میشم! بعد رو به سرهنگ فرهنگ کرد: علت ترور چی بود؟ سرهنگ دستی به صورتش کشید: تمام سایت ها و شبکه ها خبر رو رفتن، ندیدید؟ سیدمحمد: درگیر تر از اون هستیم که وبگردی کنیم. سرهنگ فرهنگ: یک ساعت پیش اعلام کردند، امیر این مدت در مرز ایران پاکستان بودند، درگیری های شدیدی با تروریست ها و قاچاقچی های منطقه داشتن، تقریبا باعث شکست همه عملیات هاشون شدند، همین باعث شد که در صدد حذف ایشون بر بیان. رها نگاهش با مردها بود اما پاهایش تواِن بلند شدن از صندلی را نداشت. باورش نمیشد. پنج نفر از عزیزانش روی تخت بیمارستان بودند چون تلاششان امنیت این کشور بود. صدای آیه رها را از آن روزها بیرون آورد: خدا به ارمیا صبر بده. رها دلداری داد: میده جاِن من. میده عزیزم. خدایی که تو رو یه ارمیا داده، خدایی که زینب و ایلیا رو بهش داده، صبر هم میده. ******************* زینب سادات از دانشگاه خارج میشد که دستش کشیده شد. نگاه زینب به چشماِن دریده ی دختری افتاد که این روزها کینه عجیبی از او در دل داشت. دستش را کشید اما دخترک رهایش نکرد: ولم کن! دختر: فکر نکن با چرت و پرتهای اون روزمادرت من و بچه ها قانع شدیم. تو حق ما رو خوردی، تو و امثال تو، خون ملت رو تو شیشه کردید. شما مفت خورید. زینب سادات اشک، چشمانش را پر کرد. نگاهش را به چشماِن دخترک دوخت، صدایش لرزید و اشکی چکید: ولم کن. ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ احسان نماز صبحش را خواند. قرآن ارمیا را در دست گرفت و صفحه ای را خواند. بعد قرآن را بوسید و به سجده رفت: خدایا! کمکم کن هم ُکف زینب سادات بشم. کمک کن دست رد به سینه ام نزنه! بعد بلند شد، کمی عقب رفت و به تخت تکیه داد. یاد صدای گرفته و قدم های سست زینب سادات، وقتی از کنار قبر پدرش بلند شده بود، دلش را لرزاند. جرات نگاه کردن به صورتش را نداشت. میدانست دیدن آن چشمان سرخ، کار دست دلش میدهد. بانو! دست دلم نیست. تو را از همه خواستنی های دنیا بیشتر میخواهم. بانو! دست دلم نیست که دست روی تو میگذارد! اصلا خودت را دیده ای؟ اصلا حواس نگاهت به خودت هست؟ اصلا میدانی که چقدر خواستنت زیباست؟ محمدصادق در کوچه قدم میزد. بعد از آن رویای صادقه، دیگر نمیتوانست پلک بر هم بگذارد. منتظر بود زینب سادات را ببیند. نگاه پر از ِگله ارمیا و آیه، نگاه پر از خشم سیدمهدی و نگاه شرم زده پدر، از مقابل چشمانش دور نمیشد. هرگاه دستش را روی جای سیلی میگذاشت، درد را احساس میکرد. خدایا! چه کنم؟ من فقط دلبسته ام. دل به نازدانه سیدمهدی! نازدانه ارمیا! نازدانه آیه! دلش با سختی رفتار من نرم نمی شود. چه کنم که ذات من سخت است و ذات او به لطافت بهار؟ خدایا! دلم را نشکن. از تمام دنیا، تنها زینب را برای خودم میخواهم. زینب... زینب سادات بی خبر از پریشانی مردی در کوچه به انتظار نشسته، آرام خوابیده بود. به آرامی خواب کودکی هایش، به آرامی لالایی های مادرانه آیه، به آرامی آغوش امن و پدرانه ارمیا. امشب سرش را با خیال راحت زمین گذاشت. امشب راحت خوابید. آنقدر که در تمام عمرش راحت نبود. امشب آیه بود و ارمیا و سیدمهدی. امشب میان خواب های مخملی اش، پدر نازش را کشید. مادرا پای درد و دلهایش نشست و ارمیا؛ ارمیای .... ⏪ 📗 📙📗 📗📙📗