📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_پنجاه_دوم
دلم شور میزد برای سید مهدی، مرگ
سخته! وقتی سیاحت غرب رو خوندم،
وقتی از دنیای مرگ شنیدم، دلم
میخواست از ترس مرگ بمیرم، میبینی؟!
هیچ راه فراری از مرگ نیست؛ داریم
میریم سمتش و برای فرار از اون به
خودش پناه میبریم، من از خودم و
اعمالم میترسم؛
گاهی که خودم با خودم دودوتا چهارتا
میکنم، میبینم خدا چرا باید منو بهشت
بفرسته؟
جایی که حضرتزهرا س هست؟ جایی
که امیرالمومنین ع هست!من اونجا
چیکار کنم؟ اصلا چی دارم که برم
اونجا؟ حتی پایینترین طبقه؛ حتی ته
بهشت!
من میترسم از روزی که برم توی
سرازیری قبر، از سرازیری قبر شنیدی؟
میگن روح هنوز به بدن اتصال داره!
میگن ضربه که به بدن بخوره روح درد
میکشه، من از سنگ لحد ترسم؛ سنگی که
سرت میخوره بهش تا بفهمی راهی برای
فرار از مرگ نیست!
از اومدن نکیر و منکر و رسیدن خزندگان
برای خوردن تن و بدن، از فشار قبر و
سرگردانی روح در برزخ!
برای سید مهدی میترسیدم و بیشتر برای
خودم! هرچی بیشتر میدونی، بیشتر
میترسی! هرچی بیشتر تلاش میکنی آدم
خوبی باشی، بیشتر میفهمی عقبی!
بیشتر میفهمی دستت خالیه برای سفر
آخرت! هرچی دویدم باز هم عقب
موندم... از سید مهدی عقب موندم!
ارمیا: مگه خدا بندهای بهتر از تو داره؟
آیه نگاه پر دردش را به ارمیا دوخت:
_من خوب نیستم، چون فکر میکردم
بهترین بندهی خدا هستم اومدی
سراغم؟
ارمیا: چون دیدم بندهی مخلص خدایی
اومدم؛ چون دیدم نجیب و پاکی، دیدم
نمازت قشنگه، دیدم سید مهدی هرچی
داره از تو داره!
آیه: اون هرچی داشت از خودش و
خداش بود؛ سید مهدی بود که منو
دنبال خودش میکشید که به بهشت
برسم!
ارمیا: تو اینجوری میگی من چی بگم؟
منو َته جهنمم راه نمیدن!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗