📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_چهلسـہ
ارمیا که رفت، چیزی در خانه کم بود. نگاهش که به قاب عکسهامیافتاد، چیزی
در دلش تکان میخورد؛ روزهای سختی در
پیش رویش بود.
دو هفته از رفتن ارمیا گذشته بود و آخر
هفته همه در خانهی محبوبه خانم جمع
شده بودند. رها و سایه و آیه در حال
انداختن سفره بودند که صدای زنگ خانه
بلند شد.
زینب به سمت در دوید و گفت:
_بابا اومد...
آیه بشقاب به دست خشک شد. نگاهها به
در دوخته شد که ارمیا با دستی که وبال
گردنش شده بود و ساکش همراه دستان
کوچک زینب دردست دیگرش بود وارد
خانه شد.
صدایش سکوت خانه را شکست:
_سلام؛ چرا خشک شدید؟!
بشقاب از دست آیه افتاد. همهی نگاهها
به آیه دوخته شد. ارمیا ساک و دستهای
زینب را رها کرد و به سمت آیه شتافت:
_چیزی نیست، آروم باش! ببین من
سالمم؛ فقط یک خراش کوچولوئه
باشه؟ منو نگاه کن آیه... من خوبم!
نگاه آیه به دست ارمیا دوخته شده بودو
قصد گرفتن نگاه نداشت. رها لیوان آبی
مقابل آیه گرفت. ارمیا لیوان را با دست
چپش گرفت و به سمت لبهای آیه برد:
_یهکم از این بخور، باشه؟ من خوبم آیه؛
چرا با خودت اینجوری میکنی؟
کمی آب که خورد، رها او را روی مبل
نشاند. ارمیا روبه رویش روی زمین
زانو زد:
_خوبی آیه؟
آیه نگاه به چشمان ارمیا دوخت:
_چرا؟
ارمیا لبخند زد:
_چی چرا بانو؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗