📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_بیست
تاسف تو برای من و خانوادهام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من
دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این
خونه نداشته باشی.
گاهی صداقت قلبهای ساده و مهربان را ساده میشکند و رها حس
شکستن کرد؛ غروری که تازه جوانه زده بود؛ حرفهای دکتر صدر شکست؛
خواهرانههای آیه شکست.
_بله آقا میدونم.
-خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم!
رها: سعی میکنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه.
-اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو باال رو تمیز کن! به
چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه
استفاده کن، می تونی همونجا بخوابی.
_چشم آقا.
مرد رفت تا رها به کارهای همیشگیاش برسد، کاری که هر روز در خانهی
پدر هم انجام میداد. اتاقش انباری کوچکی بود. کمی وسایل را جابهجا
کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباسهایش را عوض کرد
و لباس کار پوشید. همه لباسهایش لباس کار بودند؛ هرگز مهمانی نرفته
بود... همیشه در مهمانیها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل
مرادی!
تا شب مشغول کار بود... نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرفها را
شست و جابهجا کرد. آخر شب که برای خواب آماده میشد در اتاقش باز
شد...
فورا روی رختخوابش نشست و روسریاش را مرتب کرد. خدا رحم کرد که
هنوز روسریاش را در نیاورده بود.
-خوب از پس کارا براومدی!
آهی کشید و ادامه داد:
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗