📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_بیست_هفتم
_شوهرم
_آره دیگه، کشک بادمجون منو برداشت
برد و خورد. یکی نیست بگه توکه هر روز
برات غذا درست میکنه، عین من بدبخت
نیستی که مامانش از بوی غذا بدش میاد
و غذا نمیپزه!
-کم پشت سر مادرت حرف بزن احسان
خان!
_چشم پدر من!
-بیا بریم دیگه! مامانت الان عصبانی
میشهها!
احسان از میز پایین پرید و مقابل رها
ایستاد، دستش را گرفت و به سمت خود
کشید... رها روی زانو مقابل او نشست.
_تو خیلی خوبی رهایی،مامان میگه عمو
صدرا حیف شد؛ اما تو خیلی خوبی! من
خیلی دوستت دارم، میشه با من دوست
بشی؟!
رها احسان را در آغوش کشید:
_مگه میشه که نشه عزیز دل رها؟
احسان در آغوش رها بود که صدای صدرا
آمد:
_تو که هنوز اینجایی، برو پیش مامانت تا
جیغ جیغش شروع نشده!
احسان نگاهی به صدرا کرد:
_خب رهایی رو دوست دارم، رهایی هم
منو دوست داره!
احسان رفت... رها بلند شد و خود را
مشغول کار کرد، صدرا رفت.
نمیدانست چرا بیتاب است؛ نمیدانست
چرا پاهایش گاه به این سمت کشیده
میشود!
صدای زنی را از پشت سرش شنید.شب
سختی برای رها بود و انگار این سختی
بی پایان شده بود:
-پس رها تویی؟ تو صدرا رو از من
گرفتی؟ تو آرزوهای منو خراب کردی؟
امِل عقب مونده! تو با این چادر گلگلی!
تو لیاقت همصحبتیبا خانوادهی ما رو
هم نداری!
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:سِنیه منصوری
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗