📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_بیست_چهارم
رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به
سمت خواهرش چرخیدوَمرد برخاست
و به رها نزدیک شد.
-دنبال کی میگردی؟
رها نفس عمیقی کشید و دستش را
روی قلبش گذاشت. چند ثانیه مکث
کرد و گفت:
_دنبال مادرتون میگشتم!
-حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟!
اونم نمیشناسی؟!اگه من متوجه نمیشدم
میخواستی چیکار کنی؟
_خدا هوامو داره. شام حاضره لطفًا تا
سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید!
رها به آشپزخانه رفت و صدای همسرش
را شنید که مهمانها را برای شام دعوت
میکند.
ظرفهای میوه و شربت بودکه روی میزها
گذاشته شد وهر کس ظرف غذایی کشید
و مشغول شد.
رها ظرفها را جمع کردونشست در آن
میان گاهی ظرف غذایی را برای شام
پرمیکرد.
ظرفهای میوه را شسته بود و خشک کرده
بود که صدایی شنید:
_خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن،
شامشو بده!
رها به در آشپزخانه نگاه کرد. پسرک پنج
سالهای تمام صورتش را کثیف کرده بود.
به سمتش رفت و او را در آغوش کشید.
متوجه شد مردی که او را آورده بود،
رفته است. صورت پسربچه را شست،
دستای کوچکش را هم شست و با حوله
خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه
نشاندش.
پسرک ریز نقشی بود با چهرهای دوست
داشتنی!
_اسمت چیه آقا کوچولو؟
-من کوچولو نیستم، اسمم احسانه!
چهرهی رها در هم رفت. احسان... باز هم
احسان!
احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست
که چهره درهم کشیده است،پسدلجویانه
گفت:
ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی
کوچولو!
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗