📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_دهـم
رها و زهرا خانم کنار در آشپزخانه
ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر
و پسر نگاه میکردند.
رامین در حال خارج شدن از خانه بود
که پدر دوباره فریاد زد:
_ماشینت رو نبریها! برو سر خیابون
تاکسی بگیر! از کارت بانکیت هم
پول نگیر! خودتو یه مدت گم و گور کن
خودم میام سراغت!
رامین که رفت، سکوتی سخت خانه را
دربرگرفت. دقایقی بعد صدای زنگ
خانه بلند شد... پدرش هراسان بود.
با اضطراب به سمت آیفون رفت و از
صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد. با
کمی مکث گوشی آیفون را برداشت:
_بفرمایید! بله الان میام دم در...
گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد.
رها از پنجره به کوچه نگاه کرد.
ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید،
تعجبی نداشت! رامین همیشه دردسرساز
بود! صدای مامور که با پدرسخن میگفت
را شنید:
_از آقای رامین مرادی خبر دارید؟
_نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟!
مامور: شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
-من پدرش هستم، شهاب مرادی!
مامور: پسر شما به اتهام قتل تحت
تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو
داریم!
_این حرفا چیه؟ قتل کی؟!
مامور: اول اجازه بدید که همکارانم خونه
رو بازرسی کنن!
این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و
وارد خانه شدند. زهرا خانم که چادر
گلدارش را سر کرده بود و کنار رها
ایستاده بود آرام زیر گوش رها گفت:
_باز چی شده که مامور اومده؟!
رها: رامین یکی رو کشته!
خودش با بهت این جمله را گفت. زهرا
خانم به صورتش زد:
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗