📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_سی
_منو مجبور کردن!
_آخه چه اجباری؟چی باعث میشه از
نامزدت بگذری؟من هرگز از رویا نمی
گذرم!
_منم از نامزدم نمیگذشتم؛ اما گاهی
زندگی تو رو تو مسیری پرتاب میکنه
که اصلا فکرشم نمیکردی!
_اصلا نمیفهمم چی میگی!
_مهم نیست! گذشت...
_گذشت اما تموم نشده!از کی میری
سرکار؟
_چند روز دیگه...
_مرخصی گرفتی؟
_نه، تعطیله.
_باشه. شب خوش!
صدرا رفت و رها در افکارش غوطهور
شد.روزها میگذشت.رهابه سرکاربازگشته
بود؛ هنوز فرصت صحبت با دکتر صدر
برایش پیش نیامده بود.
روزهای اول کار بسیار پر مشغله بود؛
حتی سایه هم وقت ندارد؛ حتی سایه
هم وقتی ندارد.
آخرین مراجع که از اتاقش بیرون رفت،
نگاهی به ساعت انداخت. وقت رفتن به
خانه بود، وسایلش را جمع کرد.
برای خداحافظی به سمت اتاق دکتر
صدر رفت.
_دکتر با اجازه، من دیگه برم.
دکتر خودکارش را زمین گذاشت و به
رها نگاه کرد، عینکش را از روی بینی
استخوانی برداشت و دستی به چشمانش
کشید:
_به این زودی ساعت 2 شد؟!
رها لبخندی به چهره دکتر محبوبش زد:
_بله استاد، الاناست که زیبا جون از
دستتون شاکی بشه، ناهار باخانواده...
دکتر صدر خندید... بلند و مردانه...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:سِنیه منصوری
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗