📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_شصت
نموندی دخترکت رو ببینی؟
مگه عاشق دختر نبودی؟
مگه چند سال انتظاراومدنشو نکشیدی؟
حاال که داره میاد تو کجا رفتی؟
کجا رفتی آخه؟ منَ تنها نمیتونم هدی دخترت چند روزه تکون نمیخوره نمیتونم از پس زندگی بربیام! نخورده ها!
صورتش رو صورت مردش گذاشت...
تپش نداشت، سرد بود و خاموش!
َ
دست روی قلب مردش چسباند. به دنبال امید
َسرش را خم کرد و گوشش را به قلب مردش
َ میگشت، به دنبال صدای قلب مردش میگشت.
آه کشید...
مردش رفته بود! هیچ امیدی نبود.
یک نگاه دیگر مرا مهمان کن.. یک نگاه دیگر!
"کجا مرد من؟ دخترت هواتو کرده آقای پدر! دخترت دلتنگ نوازشه...
َ
رفتی مرد من
وقتِ بابا گفتناشه... پاشو مهدی! پاشو آقا! قلبم جون زدن دخترت دلتنگ ، دختر دل
نداره آقا! دستام جون نداره! بدون تو نفس کشیدن سخته!
زندگی بدون تو درد داره!
آیه رو تنها گذاشتی؟ بهشت و تنها تنها برداشتی؟ من چی؟ چطور به تو برسم؟ قرار ما پرواز نبود! قرار ما پا به پای هم بود! نه بال
پرواز و پریدن تنها! شهادتت مبارک..."
رها هق میزد! حاج علی میشنید، اشک میریخت.
صدرا نگاه به صورت مردی داشت که خوب میدانست چه کسی استــ
مردی که حاال میدانست که روزهای زیادی را کنارش گذرانده بود. میدانست اصالتا هیچ شناختی از او نداشته.
"شهادتت مبارک همرزم!"
آیه که بلند شد، همه بلند شدند. خانه را سکوت فرا گرفته بود. گویی همه مسخ وداع آیه بودند...
َ هدی را بست، مردان کاله حاج علی که خم شد و صورت سیدم سبز، بار دیگر شهید را روی دوش بلند کردند.
مسیح و یوسف با چند همکار خود مشغول صحبت بودند. چقدر سخت است که رفیق از دست بدهی و ندانی! ندانی همرکاب که بودی و وقتی رفت، بدانی چه کسی را از دست داده ای؛ حتی فکرش را هم نمیکردند سر از تشییع همکاری درآورند که روز قبل بحث آن بود....
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗