📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_شصت_دو
نماز میت را خواندند و جمعیت هر لحظه زیادتر میشدند. هرکس میشنید شهید آورده اند،سراسیمه خود را میرساند.
میآمد تا ادای دین کند! میآمد که بگوید قدر میدانم این از جان گذشتنت را!
وقتی سیدمهدی را درون قبر میگذاشتند، فخرالسادات از حال رفت، آیه رنگ باخت و نزدیک بود که درون قبر بیفتد. رها و سایه او را گرفتند.
زمزمه میکرد "یا حسین... یا حسین! به فریادش برس... تنهاش نذار! یا حسین!"
سرازیری قبر بود و رنگ پریدهی آیه، سرازیری قبر بود و نگاه وحشت زده ی ارمیا! سرازیری قبر بود و صدرایی که معصومه را میدید که از حال رفت بود و آیه ای که زیر لب تلقین میخواند برای مردش... عشقش فرق داشت یا مرگش؟!
حاج علی خودش نماز خواند بر جنازهی دامادش. خودش درون قبر رفت خودش تلقین خواند
و همنفس دخترش را در قبر خواباند... خودش تلقین خواند، لحد را گذاشت
و خاک ریخت... ترمه را که کشیدند، عکس روی قبر گذاشتند.
آیه نگاه به عکس خیره ماند و به یاد آورد:
_این عکسو امروز گرفتم، قشنگه؟
آیه نگاهی به عکس انداخت:
_این عکس وقتی شهید شدی به درد میخوره! خوب افتادی توش، اصلا تو لباس نظامی میپوشی خیلی خوشتیپ تر میشی!
سید مهدی خندید:
_یعنی اجازه دادی شهید بشم؟
آیه اخم کرد:
_نخیرم! بعد از صد و بیست سال من ، خواستی شهید شو و پشت چشمی نازک کرد.
آیه: "کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..."
ارمیا چشم میچرخاند.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗