📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_شصت_هشت
_خوبه حاج خانم.
فخرالسادات آه کشید:
_بچهت بی پدر شد، خودتم بیوه! این
انتخاب خودت بود. بهت گفتم نذار
بره! گفته بودم این روز میرسه!
همه تعجب کرده بودند از این حرفها."چه
میگویی زن؟ حواست هست که این
بیپناه چه سختیهایی کشیده است؟"
حاج علی مداخله کرد:
_این چه حرفیه میزنید حاج خانم؟ این
انتخاب خود سیدمهدی بود! آیه چهکار
میتونست بکنه؟
فخرالسادات: حرف حق میزنم، اگه آیه
اجازهی رفتن بهش نمیداد،اونم نمیرفت؛
اما نه تنهامانعش نشد که تشویقشم کرد.
الان پسرم زیر خروارها خاکه... این
انتخاب آیه بود نه مهدی.
آیهی این روزها ضعیف شده بود. آیهی
امروز دیگر بیش از حدش تحمل کرده
بود. آیهی امروز شکسته بود... آیه ی
امروز از مرز پوچی باز گشته چه خواهید
ازاین زن؟
فخر السادات: بهت گفتم آیه!گفتم که اگه
بره و جنازهش بیاد هرگز نمیبخشمت!
سیدمحمد کنار مادر نشست تا آرامش
کند. رها و سایه دستهای سرد آیه را در
دست داشتند.
فخرالسادات: روزی که اومدیم
خواستگاریت یادته؟ گفتم رسم
خانواده ی ماست که شوهرت بمیره به
عقد برادر شوهرت درمیای! گفتم نذار
شوهرت بره!
حالا باید عقد محمدم بشی! میدونی که
رسم نداریم عروسمون با غریبه ازدواج
کنه!
رنگ آیه رفت... رنگ رها و سایه و حاج
علی هم رفت. صدرا اخم کرد و ارمیا سر
به زیر انداخت.
سیدمحمد رنگ به رنگ شد....
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗