📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_شصت_چهار
آیه نگاه به چشمان قرمز پدر کرد:
_صاحب عزا محمده، حاج خانومه، شمایید!
بسه اینهمه صاحب عزا!بذارید من با شوهرم باشم!
رها که بلند شد، صدرا خود را به او رساند:
_چی شده؟ چرا نمیاید بریم؟
رها نگاه غمبارش را به همسرش دوخت:
_آیه نمیاد!
_آخه چرا؟
معصومه اولین کسی بود که از سر خاک برادرش رفته بود... چرا آیه نمیرفت؟
_میخواد پیش شوهرش باشه.
میگن که وقتی همه رفتن از سر خاک،
نکیر و منکر میان؛
اگه کسی باشه که برگرده و دوباره تلقین رو بخونه،
مرده میتونه جواب بده و راحت از این مرحله ی سخت، رد میشه!
تازه میگن شب اول تا صبح یکی بمونه قرآن بخونه!
صدرا به برادرش فکر کرد، کاش کسی برای او این کار را میکرد!
معصومه که رفته بود و دیگر پا به آنجا نگذاشته بود.
بهانه گرفته بود که برایش دردناک است و به بچه آسیب وارد میشود از اینهمه غم!
حرفی که مدتی بود ذهنش را درگیر کرده بود پرسید:
_تو هم مثل آیه خانمی؟
رها که متوجه حرف او نشده بود نگاه در نگاه صدرا انداخت و با تعجب پرسید:
_متوجه نشدم!
_من بمیرم، تو هم مثل آیه خانم سر خاکم میمونی؟ برام تلقین میخونی؟ سر خاکم میای؟ اصال برام گریه میکنی؟ ناراحت میشی؟ یاخوشحال میشی؟
رها اندیشید به نگرانی آشکار چشمان صدرا.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗