📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_صد_بیست_چهار
ارمیا: قصه ی سیدمهدی چه؟
حاج علی: یعنی چی؟
ارمیا: چرا رفت؟
حاج علی: دنبال چی هستی؟
ارمیا: دنبال آرامش از دست رفتهم.
حاج علی: مطمئنی که قبال آرامشی
بوده؟
ارمیا: الان به هیچی مطمئن نیستم.
حاج علی: الانن چی میخوای؟
ارمیا: میخوام بدونم چی باعث شد از
جونش و زنش و بچش بگذره و
بره؟
آیه لب باز کرد:
_ایمانش! حس اینکه از جا مونده های
کربلاست... بیتاب بود، همه ی روزاش
شده بود عاشورا،همهی شباش شده بود
عاشورا!
از هتک حرمت کردحرم وحشت داشت،
یه روز گریه میکردمیگفت دوباره به َحرم
امام حسین جسارت شده بعد از هزار و
چهارصد سال دوباره رو شکستن، میگفت
میخوام بشم دستای ابوالفضل لعباس؛
میگفت حرم عمهم رو به خاک و خون
کشیدن؛ گریه میکرد که بذارم بره، پاهاش
زنجیرمن بود...رهاش که کردم پرکشید!
ِ آخه گریه نمازش جگرمو آتیش میزد.
آخه هر بار سوریه اتفاقی میافتاد به
خودش میگفت بی غیرت! مهدی بوی
یاس گرفته بود...
مهدی دیدنیها رو دیده بود و شنیده بود.
اون صدای »هل من ناصر ینصرنی«
رو شنیده بود. دیگه چی میخواید؟
ارمیا: خودشو مدیون چی میدونست که
رفت؟
حاج علی: مدیون سیلی صورت مادرش،
مدیونفرق شکافته شده ی پدرشمدیون
جگر پاره پاره ی نور چشم پیامبر؛مدیون
هفتاد و دو سر به نیزه رفته؛ مدیون
شهدای دشت نینوا، مدیون قرآن روی
نیزه ها!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗