📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_صد_سی_دوم
تو با این چهره ی زیبای جنوبیات در این
شهر چه میکنی؟ آمدهای شهر را به
آشوب بکشی یا قلب مرا؟"
مهدی که در آغوشش دست و پا زد، نگاه
از رهایش گرفت. محبوبه خانم لبخند
معناداری زد.
رها روی صندلی عقب نشست و مهدی را
از آغوش صدرا گرفت. محبوبه خانم با
آن مانتوی کار شده ی سیاهرنگش زیبا
شده بود، جلو کنار صدرا نشست.
َرها عاشقانههایش را خرج پسرکش می
کرد و ندید نگاه مردش که این روزهایش
را که دو دو میزد.
آیه از پنجرهی خانهاش به خانوادهای که
سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد.
چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده
بود!
چقدر گفته بودَ رها زن باش... تکیه گاه
مردت شب سختی پیش رو دارد! گفته
بود:
_رها! تو امشب تکیهگاه باش!
وارد مهمانی که شدند، صدرا به سمت
عمویش رفت و او را صدا زد:
_عموجان!
آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد:
_شما اینجا چیکار میکنید؟
محبوبه خانم: شما دعوت کردید، نباید
میاومدیم؟
آقای زند: نه... این چه حرفیه! اصال
فکرشم نمیکردیم بیاید، بفرمایید
بشینید و از خودتون پذیرایی کنید!
رد اضطراب داشت! رها نگاهش را در بین
مهمان ها چرخاند و او هم رنگ از رخش
رفت:
_محبوبه خانم... محبوبه خانم!
محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریدهی
رها افتاد هراسان شد:
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗