📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_صد_سی_یڪ
آخر هفته بود که آیه بازگشت، سنگین
شده بود. بیقرارتر از وقتی که رفت
شده بود...
رها دل میسوزاند برای شانه های خم
شده ی آیه اش! آیه دل میزد برای
مادرانه های رهایش!
آیه: امشب چی میخوای بپوشی؟
رها: من نمیخوام برم،برای چی برم جشن
نامزدی معصومه؟
آیه: تو باید بری! شوهرت ازت خواسته
کنارش باشی، امشب برای اون و مادرش
سخت تره!
رها: نمیفهمم چرا داره میره!
ِ آیه : داره میره تا به خودش ثابت کنه که
دخترعمویی که همسر برادرش بود، دیگه
فقط دختر عموشه!
با هیچ پسونِد اضافه ای! حاال بگو
میخوای چی بپوشی؟
رها: لباس ندارم آیه!
آیه: به صدرا گفتی؟
رها: نه؛ خب روم نشد بگم!
آیه لبخند زد و دست آیه را گرفت و به
اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را
مقابلش گذاشت:
_چطوره؟
رها: قشنگه.
آیه: بپوشش!
آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد. آیه
روسری ساتن مشکی نقرهای زیبایی را به
سمت رها گرفت...
_بیا اینم برات ببندم!
رها که آماده شد، از پله ها پایین رفت.
صدرا و محبوبه خانم منتظرش بودند.
مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد
برای رها!
نگاه صدرا که به رهایش افتاد، ضربان
قلبش باال رفت!" چه کرده ای خاتون! آن
سیه چشمانت برای شاعر کردنم بس نبود
که پوست گندمگون ات را در نقره این
قاب به رخ میکشی؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗