📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_صد_شش
_من به خواست خودم وارد زندگی آقای
زند نشدم که الان به خواست خودم برم
بیرون.
_بالاخره که صدرا طلاقت میده، تو زودتر
برو!
_کجا برم؟
_تو کار داری، حقوق داری، میتونی زندگی
خودتو بچرخونی. از اون خونه برو! من
صدرا رو راضی میکنم.
_هنوز نفهمیدید آقای زند دیگه به حرف
شما زندگی نمیکنه
_و این تقصیر توئه... تو بری همه چیز
درست میشه!
رویا فریاد زد و آیه نفس گرفت. صدا را
شناخته بود. از مراجعش عذرخواهی کرد
و به سمت اتاق رها پا تند کرد. تازه وارد
پنج ماهگی شدهِ بود و سنگینیاش هر روز
بیشتر میشد اتاقِ رها را که باز کرد، چند
اتفاق افتاد...
رها رو گرداند سمت در و نگاه به آیه
دوخت. رویا آیه را دید و برافروخته تر
شد و فریاد زد:
_همهش تقصیر شما دوتاست، شوهرمو
دوره کردید که از من بگیریدش!
رها چشم از آیه نگرفت.نگاهششرمندهی
آیه اش بود.
رویا به سمت رهایی رفت که ایستاه بود
مقابل میزش و نگاه به آیه داشت. با کف
دست به سینه ی رها زد.
رهایی که حواسش نبود و با آن ضربه، به
زمین افتاد و چشمهایش بسته شد.
آیه جیغ زد و نگاهش مات رهای بیحرکت
شد. خون روی زمین را که قرمز کرد، دکتر
صدر و مشفق هم رسیدند... سایه که رها
را دید جیغ کشید.
دکتر مشفق: خانم موسوی... خانم
موسوی... با اورژانس تماس بگیرید
تمام مراجعان و کادر درمانی آنجا جمع
شده بودند. دکتر مشفق در حال معاینهی
رها بود، استاد روانپزشکی رها بود.پلیس
آمد، اورژانس هم آمد،
یکی رویاروبرد و دیگری رها را!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗