📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_صد_پانزده
حاج علی: بسپرید دست خدا، خدا
خودش بهترین رو براشون رقم میزنه
انشاالله.
آیه لبخند زد به مادرانه های محبوبه
خانم. زنی که انگار بدش نمیآمد رها
عروس خانه اش باشد.رهایی که به جرم
نکرده همراه این روزهایشان بود...
چند روزی تا عید مانده بود. خانه بوی
عید نداشت. تمام ساکنان این خانه عزادار
بودند. پدر، پسر، همسر... شهاب نبود،
سینا نبود، سیدمهدی هم نبود... سال بعد
چه؟ چند نفر میآمدند و چند نفر می
رفتند؟ فقط خدا میداند!
تلفن زنگ خورد. روز جمعه بود و همه در
خانه بودند؛ صدرا جواب داد و بعد از
دقایقی رو به محبوبه خانم کرد:
_مامان... آماده شو بریم! بچه ی سینا به
دنیا اومده. محبوبه خانم اشک ولبخندش
در هم آمیخت. به سرعت خود را به
بیمارستان رساندند.
صدرا: مامان، تو رو خدا گریه نکن! االن
وقت شادیه؛ امروز مادربزرگ شدیها!
محبوبه خانم اشک را از روی صورتش
پاک کرد:
_جای سینا خالیه، االن باید کنار زنش بود
و بچه شو بغل میکرد!پرستار بچه را آورد.
خواست در آغوش مادرش بگذارد که
معصومه رو برگرداند.
محبوبه خانم: چی شده عروس قشنگم؟
چرا بچه تو بغل نمیکنی؟
معصومه: نمیخوام ببینمش!
صدرا: آخه چرا؟
عمویش جوابش را داد....
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗