📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_صد_چهل_دو
پسرهی تنبل همهش یا خوابه یاخمار شه
هی خمیازه میکشه... انگار معتاده!
صدای خنده در اتاق پیچید. طولی
نکشید که خندهها جمع شد و آیه لب
زد:
_بابا...
حاج علی: جان بابا؟
آیه بغض کرد:
_زیر گوش دخترکم اذان میگی؟ دخترکم
بابا نداره!
فخرالسادات هقهقش بلند شد. رها رو
برگرداند که آیه اشکش را نبیند.
چیزی میان گلوی ارمیا بالا و پایین
میشد.
حاج علی زیر گوش دخترک اذان گفت و
ارمیا نگاهش را به صورتش دوخت"چقدر
شیرینی دختر سید مهدی!
" نتوانست تحمل کند، بغض گلویش را
گرفته بود. ازاتاق آرام و بیصدا خارج
شد.
وقتی اذان را گفت، صدرا سعی کرد جو
را عوض کند:
_حالا اسم این جغجغه خانم چی
هست؟
آیه: به دخترم نگید جغجغه، گناه داره!
اسمش زینبه!
فخرالسادات: عاشق دخترش بود. اینقدر
دوستش داشت که انگار سالها با این بچه
زندگی کرده، چه آرزوها داشت برای
دخترش!
فخرالسادات نگاهی به افراد اتاق کرد و
گفت:
_شبیه مادرشه، مهدی همهش میگفت
دخترم باید شبیه مادرش باشه!
وقت ملاقات تمام شد و همه رفتند، قرار
بود رها پیش آیه بماند. رها برای بدرقه
شان رفت و وقتی برگشت، نفس نفس
میزد.
آیه: چی شده چرا دویدی؟
رها: باورت نمیشه چی شنیدم!
آیه: مگه چی شنیدی؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗