📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_صد_چهل_سه
رها: داشتم میرفتم که دیدم حاج خانم،
آقا ارمیا رو کشید کنار و یه چیزی بهش
گفت. نشنیدم چی گفت اما آخرش که
داشت میرفت گفت تو مثل مهدی منی!
ارمیا هم رو زانو نشست و چادر حاج
خانم رو بوسید!
آیه: گوش وایستادی؟
رها: نه... داشتم از کنارشون رد میشدم!
اونا هم بلند حرف میزدن!همه ی
حرفاشونو که نشنیدم!
آیه: حالا کی مرخص میشم؟
رها: حالا استراحت کن، تا فردا!
****************************
یک هفته از آن روز گذشته بود. دوستان
و همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند.
سیدمحمد دلش برای کسی لرزیده بود.
سایه را چندباری دیده بود ایه را واسطه
کرد، آیه که فهمید لبخند زد.
مهیای خواستگاری شده بودند؛ شاید
برکت قدمهای کوچک زینب بود که خانه
رنگ زندگی گرفت. حاج علی هم شاد
بود.
بعد از مرگ همسرش، این دلخوشی
کوچک برایش خیلی بزرگ بود؛انگار این
دختر جان دوباره به تمام خانوادهاش
داده است"
ساعاتی از اذان مغرب گذشته بود که
زنگ خانه به صدا درآمد. حاج علی
در را گشود و از ارمیا استقبال کرد:
_خوش اومدی پسرم!
ارمیا: مزاحم شدم حاج آقا، شرمنده!
صدای فخر السادات بلند شد:
_بالاخره تصمیم گرفتی بیای؟
ارمیا: امروز رفتم قم، سر خاکسیدمهدی،
من جرات چنین جسارتی رو نداشتم!
حاج علی به داخل تعارفش کرد. صدرا و
رها هم بودند. همه که نشستند، فخر
السادات گفت:
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗