📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_صد_چهل_چهار
_یه پسر از دست دادم و خدا یه پسر
دیگه به جاش به من داد تا براش
خواستگاری برم!
حاج علی: مبارکه انشاءالله، امشب قراره
برای سیدمحمد برید خواستگاری؟
فخرالسادات: نه؛ قراره برای ارمیا برم
خواستگاری!
حاج علی: به سلامتی... خیلی هم عالی!
دیگه دیر شده بود، حالا کی هست؟
آیه از اتاق بیرون آمد و بعد از سلام و
خیر مقدم کنار رها نشست.
ِفخرالسادات: یه روزی اومدم خونهتون
با دسته گل و شیرینی برای پسربزرگم.
حالا اومدم برای ارمیا، که جای مهدی رو
برام گرفته از آیه خواستگاری کنم!
آیه از جا برخاست:
_مادر! این چه حرفیه؟ هنوز حتی ساله
مهدی هم نشده، سال هم بگذره من هرگز
ازدواج نمیکنم!
حاج علی: آیه جان بابا... بشین!
آیه سر به زیر انداخت و نشست.
فخرالسادات: چند شب پیش خواب
مهدی رو دیدم! دست این پسر روگذاشت
تو دستم و گفت: "بیا مادر، اینم پسرت!
خدا یکی رو ازت گرفت و یکی دیگه رو
به جاش بهت داد. بعد نگاهشو به تو
دوخت و گفت مامان مواظب امانتم
نیستید، امانتم تو غربت داره دق میکنه!"
دخترم، تنهایی از آن خداست، خودتو
حروم نکن!
آیه: پس چرا شما تنها زندگی میکنید؟
فخرالسادات: از من سنی گذشته بود. به
من نگاه کن... تنها، بی همزبون! این ده
سال که همسرم فوت کرده، به عشق
پسرام و بچه هاشون زندگی کردم، اما
الان میبینم کسی دور و برم نیست!تنها
موندم گوشه ی اون خونه
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗