📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_هجـدهم
تمام مسیربه بدبختی هایش فکر میکرد.
سرد و خالی بود. برای همسری نمیرفت،
برای کلفتی میرفت. میرفت که تمام عمر
را کنار خانوادهای سر کند که لعن و
نفرینش میکردند.
کنار مردی که نه نامش را میدانست نه
قیافه اش را دیده بود. دوست نداشت
چیزی از او بداند... بیچاره دلش!
بیچاره احسان!
نام احسان را در ذهنش پس راند؛ نامی
که ممنوعه بود برایش!گناه بود برایش!
آیه یادش داده بود...-وقتی اسم مردی
بیاد روی اسمت، مهم نیست بهش علاقه
داری یانه،مهم اینه که بهش متعهدشدی.
و رها متعهد شده بود به مردی که
نمیدانست کیست؛ به کسی که برادرش
برادرزاده اش را کشته بود.رها خیانتکار
نبود، حتی در افکارش!
ماشین که ایستاد مرد پیاده شد و در را
بست؛ منتظر ایستاد. رها در را باز کرد و
آهسته بست... بسته نشد، دوباره باز کرد
و بست... باز هم بسته نشد.
-محکمتر بزن دیگه!
در را باز کرد و محکمتر زد. در که بسته
شد صدای دزدگیر را نشنید. مرد که راه
افتاد، رها به دنبالش وارد خانه شد.خانه
دو طبقه و شمالی ساخت بود، حیاط
کوچکی داشت.
وارد خانه که شدند مردمقابلش
ایستادسرش پایین بود و به مردی که
مقابلش بود نگاه نکرد. ایستاد تا بشنود
تمام حرفهایی را که میدانست.
-از امروز بخور و بخواب خونهی بابات
تموم شد.
و رها فکر کرد مگر در طول عمرش بخور
و بخواب داشته است؟ اصلا مفهومش را
نمیدانست. تمام زندگیاش کار و درس و
کار بوده...
-کارای خونه رو انجام میدی، در واقع
خدمتکار این خونهای! این چادرم دیگه
سر نمیکنی، خوشم نمیاد؛ خانوادهی ما
این تیپی نیست،ما اعتقادات خودمونو
داریم!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗