📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_هشتاد_هفت
شاید دنیاهایشان فرق داشت؛اما دست
تقدیر گره هایی به زندگیشان زده بودند
را گشود و صدرا را به رها گره زد...
****************************
ارمیا روزها بود که کالفه بود؛ روزها بود
که گمشده داشت؛ خوابهایش کابوس بود.
تمام خوابهایش آیه بود و کودکش...
سیدمهدی بود و لبخندش... وقتی
داستان آن عملیات را شنید، خدایا...
چطور توانست دانسته برود؟!
امروز قرار بود مراسم در ستاد فرماندهی
برای شهدای عملیات گرفته شود.
از خانواده ی شهدا دعوت به عمل آمده
بود؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با
لباسهای یک دست..گروه موزیکمینواخت
و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا
پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها
رسید:
شهید... شهید... شهید... ای تجلی ایمان...
شهید... شهید...
شعر خوانده میشد و ارمیا نگاهش به
حاج علی بود. آیه در میان زنان بود...
زنان سیاهپوش! نمیدانست کدامشان
است اما حضور سیدمهدی را حس
میکرد.
سیدمهدی انگار همه جا با آیهاش بود.
همه جوان بودند... بچه های کوچکی
دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی
که میدانست همه شان دو سه بچه
داشتند، بچه هایی که تا همیشه محروم
از پدر شدند...
مراسم برگزار شد و لوحهای تقدیر بزرگی
که آماده شده بود را به دست فرزند و یا
همسر شهید میدادند.
نام سیدمهدی علوی را که گفتند، زنی از
روی صندلی بلندشد.
صاف قدم برمیداشت!
یکنواخت راه میرفت، انگار آیه هم یک
ارتشی شده بود؛شایداینهمه سالهمنفسی
با یک ارتشی سبب شده بود اینگونه به
رخ بکشد اقتدار خانوادهی شهدای ایران
را!
آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش
ایستاد، لوح را به دست آیه داد.
آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت:
_ممنون!
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗