📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_هشتاد_پنج
در ذهن صدرا و رها نام آیه نقش بست.
آیه که همه جا دنبال خاطرهای مردش
بود و این خاطرات آرامش می کردند!
صدرا بلند شد و بشقابی برای رها روی
میز گذاشت. صندلی برایش عقب کشید
و منتظر نشستنش شد.
رها که نشست، خانم زند قاشقش را در
بشقاب رها کرد و اعتراض آمیز گفت:
_صدرا؟!
صدرا روی صندلی اش نشست:
_عمو تصمیم گرفت خونبس بگیره و شما
قبول کردید، حاال من تصمیم گرفتم اون
اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا قبولش
کنید، بهتره عادت کنید، رها عضو این
خونه است!
****************************
صبح که رها به کلینیک رسید، دلش هوای
آیه را کرد. زن تنها شده ی این روزها...
زن همیشه ایستاده ی شکست خوردهی
این روزها!
روز سختی بود، شاید توانش کم شده که
این ساعت از روز خسته است!
ساعت 2 بعدازظهر بود. پایش را که
بیرون از کلنیک گذاشت، دو صدا همزمان
خطابش کرد:
-رها!
-رها!
چقدر حس این صداها متفاوت بود. یکی
با دلتنگی و دیگری... حس دیگری را
نفهمید.هر دو صدا را شناخت، هر دو به
او نزدیک شدند...
نگاهشان به رها نبود. دوئلی بود بین
نگاه ها!
صدرا: شما؟
-نامزد رها، من باید از شما بپرسم، شما؟
صدرا: شوهر رها!
_پس حقیقته؟ حقیقته که زن یه بچه
پولدار شدی؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗