📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_هفتاد_شش
جایی در قلبش با این حرف درد گرفت.
ارمیا: نامزدت ارزش از دست دادن این
دختر رو داره؟
_نه! ارزشش رو نداره؛ اما فرق من و رها،
فرق الماس و زغال سنگه.
ارمیا: چرا از جنس اون نمیشی و برای
خودت نگه نمیداریش؟
_تو میتونی از جنس سید مهدی بشی؟
ارمیا: من فکرشم نمیکنم، کار سختیه!
_منم نمیتونم، به این زندگی عادت کردم؛
سخته خودم و بعد اینهمه سال زندگی
آزاد، تو قید و بنِد دست و پا گیر کنم.
ارمیا: اگه عاشق باشی میتونی!
_نه من عاشق رها هستم و نه تو عاشق
آیه خانم!
ارمیا: شاید یه روز عاشقش بشی!
_امکان نداره، منم عاشق بشم اون عاشق
نمیشه!
ارمیا: خدا رو چه دیدی؟ مسیح میگه
خدا هر روز معجزه میکنه... هر بار که
صداش کنی، برات معجزه میکنه!
رها با ظرفی در دست بیرون آمد. ارمیا و
صدرا روی رختخوابشان نشستند. رها
ظرف را به سمت صدرا گرفت:
_حاج علی برای آیه یه کم حلوا درست
کرده،شما هم یه کم بخورید،خوش مزه است.
صدرا ظرف را گرفت و اندکی را در دهان
گذاشت. طعمش ناب بود به سمت ارمیا
گرفت:
_این چه طعم خوبی داره.
رها: آخه با آرد کامل و شیره انگور و
کره ی محلی درست شده،گلابشم درجه
یکه؛
حلوا غمزداست، هم شیرینی داره که قند
خون رو تنظیم کنه، هم گلاب داره که
سردیه، غم رو از بین ببره.
صدرا:وقتی سینامرد کسی نبود برامون
از اینا درست کنه!
صدایش حسرت داشت.
رها سرش را پایین انداخت...
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗