📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_هفتاد_هفت
_متاسفم!
صدرا به او لبخند زد:
_نگفتم که بگی متاسفی، گفتم که برای ما
هم درست کنی.
رها رفت تا ظرف دیگری که دستش بود
را برای سایه و آیه ببرد. آیه ی شکستهی
این روزها...
حاج علی هم آمد و برقها خاموش شد.
آیه با اکراه اندکی حلوا خورد و همه به
خواب رفتند؛ شاید هنوز ساعتی نگذشته
بود که صدای هق هق آیه بلند شد.
حاج علی سراسیمه شد، رها آیه را در
آغوش گرفت و سایه به دنبال لیوان آب
از اتاق خارج شد.
رها: چی شده قربونت بشم؟
َ
آیه:امشب مهدی داره چیکار میکنه؟
رها براش میترسم، از فشار قبرمیترسم؛
از آینده ی خودم و این بچه می
َ ترسم!
مادرش برام از رسم و رسوم میگه
شوهرم رفته رها... سایه ی سرم رفته
رها... زندگیم رفته رها... به من میگه
نباید میذاشتم بره!
َ
اخه چطوری؟! چطوری جلوش میگرفتم
که قنوت هر نمازش اللهم الرزقنا توفیق
الشهادة بود؟ چطور جلوشو میگرفتم؟
میگفتم نرو! نمیشدم َ مثل زنای کوفی؟
مردی که اهل این زمین نبود؟
زنجیر پاش میشدم، زن خوبی بودم؟ اون
صدای "هل من ناصر ینصرنی" رو شنیده
بود که رفت! اون خواب شهادتشو دیده
بود...
اون غسل شهادتش رو کرده بود... اون
دل ازدنیا کنده بود،میخواست به کربلای
ّامام حسین برسه؛ من چیکار میکردم؟
میشدمَ زنجیر؟ میشدم ابلیس؟
برای اسیری حضرت زینب گریه میکرد رو
چطور پایبند میکردم؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗