📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_پنجاه_دوم
خندههایش عصبی بود!یوسف به سمتش
دوید. مسیح هم به دنبالش.
خندهی ارمیا بند نمیآمد.اشک ازچشمانش
جاری بود و باز هم میخندید. قهقهههایش
تبدیل به ضجه شده بود. یوسف او را
محکم در آغوش گرفته بود و مسیح
لیوان آب سردی آورد.
یوسف: آروم باش پسر، چیزی نیست.
نفس بکش! نفس بکش ارمیا!
داداش من آروم باش، من هستم. آروم
باش! دوباره چی به روزت اومده؟
افکار ارمیا پریشان بود. دلش پدری چون
حاج علی را میخواست، دلش خیلی
نداشتهها را میخواست؛ دلش این زندگی
را نمیخواست.
_چرا زندگی ما اینجوریه؟ دلم بوی غذا
میخواد؛ دلم روشنی خونه رو میخواد.
دلم میخواد یکی نگرانم بشه،یکی دردمو
بفهمه!یکی براش مهم باشه چیمیخورم.
چی میپوشم! یکی باشه که منتظر
اومدنم باشه، یکی که صداش قلبمو به
تپش بندازه!داره چهل سالم میشه و قلبم
هنوز سرد و تاریکه! داره چهل سالم
میشه و هنوز کسی بهم بابا نگفته.
حسرت بابا گفتن یه عمر رو دلم موند،
حالا باید حسرت بابا شنیدن رو به دل
بکشم.
خستهام یوسف... بهخدا دیگه نمیکشم.
ارمیا داره میمیره! خسته شده! قلبش از
بیدلیل تپیدن خسته شده! چرا خدا به
بعضیا همه چیزَ میده و به یکی مثل من
هیچی نمیده ؟
اون مردهمه چیز داشت، همه آرزوهای
منو داشت! خونه، زندگی،همه چیز
داشت. زن داشت، بچه داشت! زنش
حامله بود، بچه داشت و رفت.بچهای که
تمام آرزوی زندگی منه! همهی آرزوهای
منو یک جا داشت.
یه خونه پر از نور و زندگی... یه خونه با
عطر زندگی! عطر غذای خونگی که با
عشق پخته شده!زنی که بهخاطر نبودت
زمین می خوره و بلند میشه. یه بچه که
تا چند وقت دیگه با دستای کوچیکش
انگشت دستتو بگیره و بابا صدات کنه...
اون همه چیز داشت، یه پدر مثل حاج
علی! یه زن مثل آیه،یه خونه مثل قصر
قصههای پریا. همه رو گذاشت و رفت.
بهخاطر کی؟ بهخاطر چی؟چی ارزش
جونتو داشت؟ بهخاطر اون عربایی که
وقتی بهشون نیاز داری.....
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗