📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_پنجاه_پنج
تلفن زنگ خورد... حاج علی تلفن را
جواب داد، سلام کرد. چند دقیقه سکوت
و صدای حاج علی که گفت "انا لله و انا
الیه الراجعون..."
چند دقیقه سکوت و بعد آهسته گفت:
_باشه، ممنون؛ یا علی!
تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از
چشمان آیه، اما آیه عطر مردش را استشمام میکرد
_داره میاد!
سوالی نبود، خبری بود؛ مطمئن بود و
میدانست، اصلا از اول میدانست این
صبحانه برای اوست...
آیه که برخاسته بود، روی صندلی نشست.
رها بلند شد و به سمتش دوید. آیه که
نشست، دنیای حاج علی ایستاد... خدایا
دخترکش را توان بده!
رها با صدرا تماس گرفت. بار اولی بود که
به او زنگ میزد. همیشه صدرا بود که خبر
میگرفت.
_رها! چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
_سلام... دارن میارنش، الان زنگ زدن.
_االان میام اونجا!
تماس را قطع کرد. لباس پوشید. جواب
مادر را سرسری داد. در راه یاد ارمیا افتاد
و به او زنگ زد. ارمیا خواسته بود اگر
خبری شد به او هم خبر بدهد. تماس
برقرار شد و صدای گرفته ی ارمیا را
شنید:
_بفرمایید!
_صدرا هستم؛ صدرا زند. منو به خاطر
دارید؟
_بله. اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟
_دارن میارنش، من تو راه خونه شونم.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗