📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_پنجاه_چهارم
_خودتو لوس نکن، انگار تا حالا چندبار
گرسنه مونده!
مردش بلند خندید. صبحانه خوردند؛
هیچ بار بانو، تا تو هستی من وضعم
خوبه!
آیه پشت چشمی نازک کرد.
مردش، هر صبح این هفت سال را کنار
هم، قبل از طلوع خورشید صبحانه
خورده بودند.
کلاهش را به دستش میداد و در دل
قربان صدقهاشَ میرفت و زیر لب
آیةالکرسی میخواند برای مردش.
وقتی به خودش آمد میز را دو نفره
چیده بود. پدر نگاهش میکرد...
چشمان حاج علی پر از غم بود. چندباری
آیه را صدا زده بود، اما آیه محو در
خاطرات بود و به یاد نمیآورد.
با صدای پدر به خود آمد و اول نگاهی به
پدر و بعد به میز انداخت. آهی کشید و
گفت:
_یه صبحونه پدر، دختری بخوریم؟
صدای اعتراض رها بلند شد:
_چشمم روشن، حالا بدون من؟ زیر
آبی؟!
آیه لبخند ملیحی زد:
_گردن من از مو باریکتره خانم دکتر،
بفرمایید!
رها پشت چشم نازک کرد و صندلی عقب
کشید و در حال نشستن جواب داد؟ الان
به من گفتی دکتر که منم بهت بگم دکتر؟
آیه هم کنارش جا گرفت:
_انقدر تابلو بود؟
_خیلی...
چقدر حاج علی مدیون بودن این دختر
در خانهاش بود...دختری که گاهی عجیب
شبیه آیه میشود با آن چادر گلدارش.
ساعت هنوز هفت نشده بود که تلفن زنگ
خورد، نگاهها نگران شد.آیه به یاد آورد...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗