📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_چهاردهم
_اگه فرار کنم تو رو اذیت میکنن!
هم خودش، هم عمه ها! من طاقت درد
کشیدن دوبارهی تو رو ندارم مامان!
زهرا خانم دست به صورت دخترکش
کشید و با حسرت به صورتش نگاه
کرد:
_تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد
میکشم!
رها بغض کرده، پوزخندی زد:
_یه روز میام دنبالت! یه روز حق تو رو
از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به
این لبهای قشنگت میارم مادرم!
وقتی سوار ماشین پدر شد، مادر هنوز
گریه میکرد. چرا پدرش حتی اندکی
ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی
دخترکش را نمیکرد!
چرا قلبش اینقدر سخت و سنگی بود
برای دخترک کوچکش؟
رها به احسان فکر کرد! چند سال بود
که خواستگارش بود. احسان،مردخوبی
بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت
عید عقد کنند. چند روز تاعیدمانده بود؟
شصت روز؟ هفتاد روز؟ امروز اصال چه
روزی بود؟
باید امروز را در خاطرش ثبت میکرد و
هر سال جشن میگرفت؟ باید این روز
را شادی میکرد؟ روز اسارت وبردگیاش
را؟ چرا رها نمیکنند این رهای خسته از
دنیای تیرگیها را؟ چرا احسان رفت؟ چرا
در جایی اینقدر دور کار میکرد؟ چرا
امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا
مردی که قول داده پشت نبود؟ چرا
پشتش خالی بود؟
پدر ماشینش را پارک کرد.رها چشمهایش
را محکم بست و زمزمه کرد:
_محکم باش رها! تو میتونی!
نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت،
نمیخواست از امروز خاطره ای در ذهنش
ثبت کند! دلش سیاهی میخواست و
سیاهی.
آنقدر سیاه که شومی این زندگی را
بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این
آخرین تصاویر پر اشک وآه رانمیخواست
گوشهایش را فرمان نشنیدن داد؛
اما هنوز صدای بوق ماشینها را میشنید.
نگاهش را خیره ی کفشهای پدر کرد....
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗