📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_چهل_ششم
_بهخاطر من... بهخاطر اون بچه...
بهخاطر همه چیزایی که برات مونده از
پسش بربیا!
تو تکیهگاه خیلیها هستی. یه عالمه آدم
اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیازدارن!
دخترت بهت نیاز داره!
_شما هم میگید دختره؟
_باباش میگفت دختره! اونم مثل من
دختر دوست بود.
_بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر
میکنه!
_تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم!
رها: منم هستم آیه! من مثل تو قوی
نیستم اما هستم، مطمئن باش!
آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که
تازه سر پا شده بود. دختری که همسن و
سال خودش بود اما مادری میکردبرایش.
حالا میخواهد پشت باشد، محکم باشد،
تکیهگاه شود؛ شاید بهخاطر احسان!
_از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟
رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
_ازدواج کردم.
آیه شوکه پرسید:
_کی؟ چه بیخبر!
به دستهای رها نگاه کرد... حلقه ای نبود!
صورتش هنوز دخترانه و دست نخورده
بود. قلب داغ دیدهاش ترسید... از این
نبودنها لرزید!
_تعریف کن، میشنوم!
_اما...
_اما نداره، جواب منو بده!
این آیهی دقایقی قبل نبود.
تکیهگاهبیپناهیهای رها بود، دختر دلبند
حاج علی بود، دکتر آیه معتمد بود.
_خب اون آقایی که باهاش اومدم، صدرا
زند... برادر شریک رامینه....
رها تعریف کرد و آیه گوش داد. حاج علی
قصه،ی این مادر و دختر را میدانست،
چه دردناک است این افکار غلط...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:سِنیه منصوری
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗