📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_چهل_هشتم
از زنی که همسر از دست داده و صبور
است بداند، از بیقراریهای پنهانش بداند،
از پدری که دخترش را سیاهپوش به
خانه آورده بود بداند.
میخواست از آیه و نمازهایش بداند، از
قدرت دعاهایش بداند، از آه مظلومانهای
که گاه به گاه از سینهاش خارج و رنج
بود و درد بداند.
میخواست خدای حاج علی را بشناسد...
خدای آیه را بشناسد؛ میخواست بداند
آنچه را که هیچگاه نتوانسته بود بداند.
در کوچه قدم میزد. موتور در کنارش
بود... مقابل در ورودی ساختمان. نه
نام خانوادگی حاج علی را میدانست، نه
خبری از آنها میشد که ببیندشان!
توجهش به خودرویی که مقابل
موتورسیکلتش پارک کرد جلب شد. سر
چرخاند به سمت مرِد جوانی که از سمت
راننده پیاده شده بود.
این مرد را دیروز هم دیده بود که از
ساختمان خارج شد.
_ببخشید آقا.
-با منید؟
_بله. ازتون یه سوال داشتم؛ شما تو این
ساختمون کسی رو میشناسید که شهید
شده باشه؟یعنی میدونید کدوم واحده؟
مرد که دهان باز کرده بود بگوید اهل این
خانه نیست، لب فرو بست و سری به
نشان تایید تکان داد.
_کدوم واحدن؟
-منم همونجا میرم، با من بیاید.
ارمیا با او همراه شد. وقتی زنگ واحد را
زد، حاج علی را دید. مرد جوان سلام و
احوالپرسی کرد و بعد ارمیا را نشان داد:
_ایشون دنبال واحد شما میگشتن
حاج علی لبخند آشنایی زد:
_سلتم آقا ارمیا! شما اینجا چیکار می
کنید؟
ارمیا دست دراز شده حاج علی را در
دست گرفت....
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗