📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_چهل_هفتم
_خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟
رها دستپاچه شد.
_بهخدا خانوادهی خوبیان،اذیتم نمیکنن؛
تو آروم باش!
آیه فریاد زد:
_چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟
چرا از اون خونهی لعنتی نزدی بیرون؟
چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به احسان فکر
کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو
ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟
آیه بلند شد و قصد خارج شدن از
آشپزخانه را داشت که حاج علی او را
نشاند:
_آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو
زخم نباش، مرهم شو براش.
رها اشک ریخت... برای خودش، برای
بی کسیهایش،برای رهای بیکسشدهاش
_مادرم دستشونه آیه... مادرم!
آیه آه کشید:
_باید بهم میگفتی!
_بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر
نمیومد.
_حداقل میتونستم کنارت باشم...
رها ملتمس گفت:
_الان باش! کنارم باش و بذار کنارت
باشم.آیه آغوش گشود برای دختر
خستهای که مقابلش بود. رها خود را در
آغوش خواهرانهاش رها کرد. رها مادرانه
خرج میکرد، خواهرانه خرج میکرد.
************************
ارمیا نگاه دوبارهای به خانه انداخت. دو
روز گذشته بود. گوشهای از ذهنش درگیر
و دار این خانواده بود. آخر این گوشهی
کوچک ذهن، کار خودش را کرد.
ارمیا را به آن کوچه کشاند. میخواست
حال و روزشان را بداند
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗