خاطره ای از حمیدآقا☘
آقا حمید همیشه میگفت من آخرش شهید میشم🌹یه روز به من گفتن بیا با هم عکس برای شهادت رو انتخاب کنیم😔😔انتخاب کردیم ....
بعد از اعلام خبر شهادت من رو منزل مشترک بردن و من کامپیوتر ایشون رو روشن کردم و بدون معطلی فایل عکس های شهادت رو برداشتم😭هیچ کس باور نمیکرد که ما تا این اندازه آماده برای شهادت بودیم🌹🌹🌹
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
✧❁🌷 @modafehh 🌷❁✧
⭕️ فقط #گناهکاران بخوانند!
🔅 سید بن طاووس می فرماید: سحرگاهی در سرداب مقدس سامرا بودم، ناگاه صدای ملایم امام زمان را شنیدم که برای شیعیان خود دعا میکردند و میفرمودند:
🔹 "خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما و باقیمانده گِلِ ما خلق کرده ای، آنها گناهان زیادی با اتکاء بر محبت و ولایت ما انجام داده اند؛ اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با توست از آنها بگذر که ما را راضی کرده ای و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان هست خودت اصلاح کن... و آنها را از آتش جهنم نجات بده، و آنها را با دشمنان ما در خشم و غضب خود جمع نفرما"
📚 کتاب برکات حضرت ولیعصر ص۳۹۹
🔺 کجایند گناهکارانی که به بهانه گناه و معصیت، از امام رئوفشان می ترسند و ظهورش را به ضرر خود
✧❁🌷 @modafehh 🌷❁✧
#شهیدواقعی♥️
.#شهیدانه
اینکہتیریاترکشبہمنوتواصابتکند
وبمیریمکہشهادتنیست! :)
دشــمنهمباتیروترکشمیمیرد!🚶🏻♂
.
شهادتآنزمانشهادتاستوزیباستکہ...
بہتکلیفعملکردهباشیم!✌️🏼
ومزدواجرآنراخداوندتعیینکند✨
وآنموقعاستکہشهادت،|شهادت|است!🔥
.
شهیدعلیحسینیکاهکش
✧❁🌷 @modafehh 🌷❁✧
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_سی_سه
زنی آشفته از اتاق خارج شد و ارمیا با
دیدن آیه زینب را رویصندلی کناریاش
گذاشت و بلند شد.
نگاهش به آیه دوخته شده بود که
صدای مضطربی نامش را صدا کرد:
_ارمیا!
چند نگاه متعجب به زن آشفته دوخته
شد: ارمیا... آیه... رها!
آیه: شما این آقا رو میشناسید؟ نکنه...
ارمیا نگاه متعجبش را از زن آشفته
گرفت و به آیه دوخت.
کمی شیطنت همراه نگاهش شد. بوی
کمی حسادت میآمد و چقدر این بو
برایش خوشایند شده بود.
زن دوباره گفت:
_خودتی ارمیا؟!
ارمیا حواسش را دوباره به زن داد و با
دقت بیشتری نگاهش کرد. به محض
اینکه شناخت، سرش پایین افتاد:
_آیه خانم کارتون تموم شده؟ اگه تموم
شده بریم!
آیه: چند دقیقه کارم طول میکشه، باید
گزارش این ملاقات رو بنویسم؛
خیلی وقته منتظرید؟
در همانحال که با ارمیا صحبت میکرد
نگاهش به زن بود.
ارمیا: به قدر خودن نصف این چای!
آیه نگاهش را به استکان روی میز دوخت:
_پس تا تمومش کنی منم میام، میخوام
با دکتر صدر هم صحبت کنم.
ارمیا سری تکان داد و از گوشهی چشم
حرکت زن آشفته را به سمت خود دید.
آیه هم دید و سکوت کرد. چیزی ته دل
آیه ترسید که رنگش پرید و ارمیا این
رنگ پریدگی را خوب دید. به سمت آیه
قدم برداشت:
_حالت خوبه؟ چرا رنگت پرید؟ رها
خانم، یه آب قند براش میارید؟
رها سریع به آشپزخانه رفت. آیه لب زد:
_تو همونی؟
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_سی_چهار
ارمیا مقابلش ایستاده بود:
_یعنی چی آیه؟
آیه: دختری که عاشقش بودی و رفتی
خواستگاریش؟ اونی که یکسال میاد
پیش من و از عشقش به مردی که رفت
میگه، همون عشق توئه؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_آیه! اینا چیه میگی؟
زن آشفته گفت:
ِمن؟! تو منو تعقیب کردی و برای انتقام
از من تو ازدواج کردی؟!
با دکترم ازدواج کردی؟
ارمیا عصبانی به سمت زن برگشت:
_این قصهها چیه به هم میبافید خانم؟
چرا باید من شما رو تعقیب کنم؟
زن: چون عاشقم بودی!
ارمیا: حماقت جوانی بود که تموم شد،
همون روز که از خونه بیرونم کردید تموم
شد... تموم! من بیشتر از سه ساله که با
این خانم آشنا شدم و خواستگارش بودم
و الانم ایشون همسر منن.
آیه نگاهش به زن دوخته بود که لرزشش
هر لحظه بیشتر میشد. رها با آب قند
رسیده بود که آیه داد زد:
_خانم موسوی، دکتر مشفق رو صدا
کنید؛ آرامبخش بیارید!
صدای خانم موسوی آمد که با تلفن
صحبت میکرد. رها لیوان را دست آیه داد
و به سمت زن رفت و او را گرفت.
لرزشش هر لحظه بیشتر میشد، روی
زمین خواباندش.
دکتر مشفق آمد: چی شده؟
آیه: حمله ی عصبی!
دکتر مشفق: آرامبخش چیشد؟ خانم
موسوی؟
خانم موسوی رسید و آمپول را به دست
دکتر مشفق داد.
دکتر مشفق گفت:
_محکم نگهش دارید!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
#اعمالقبلازخواب 🌙🌚
پیـامبر اڪرم (ص) فرمودندهرشب قبل ازخواب:
1. قرآنراختمکنید {=٣بارسورهتوحید}
2.پیامبرانراشفیعخودگردانید: ۱بار⇩
{ الهمصلعلیمحمدوالمحمدوعجلفرجهم
اللهمصلعلیجمیعالانبیاءوالمرسلین}
3. مومنینراازخودراضیکنید: ۱بار⇩
{اللهماغفرللمومنینوالمومنات}
4. یکحجویکعمرهبهجاآورید: ۱ بار⇩
{سبحاناللهوالحمدللهولاالهالااللهواللهاکبر}
5.خواندن تسبیحات حضرت زهرا: ۱بار⇩
{از اهل ذکر به شمار میایید}
6.خواندن سوره قدر: ۷بار⇩
{تا صبح فرشتگاتی موکل میایند که به جای شما ذکر می گویند}
شبتـون شهــدایے♡ツ
✧❁🌷@modafehh🌷❁✧
چــهارشنبہ: ناهار : بابـ الحوائج؛امام کاظـــم (درود خدا بر او باد)
شـام :شـمس الشـموس ؛امام رضا(درود خـدا بر او باد)
═✧❁🌷@modafehh🌷❁✧═
#خاطره از #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 🌹🌹
منو حمیدآقا باهم تو یه دانشگاه و کلاس بودیم. از اونجایی که منو حمیدجان و سیدجواد نسبت به بقیه مذهبی تر بودیم دوستای خوبی واسه هم شده بودیم. و همیشه توی انتخاب واحد باهم درس برمیداشتیم.
یه روز توی یکی از کلاس ها حمیدآقا کنفرانس داشت .
ایشون کنفرانس رو با آیه ای از قرآن شروع کرد و خیلیا خندیدن و جو کلاس رو متشنج کردند که هرکی جای ایشون بود استرس میگرفت
ولی حمیدآقا با تمام خونسردی کنفرانس رو ادامه دادند. گویی که همون آیه قرآن چنان آرامشی بهش داده که این چیزها واسش مهم نبود.
ایشون کنفرانس رو به خوبی ارائه دادند و بهترین نمره رو هم گرفتند...
『 @modafehh 』
✅ #تقــوا چیست؟
✍شاگردے از عابدے پرســید: تقــوا را بــرایم توصیف ڪن. عابــد گفت: اگر در زمینے که پر از خار و خاشاک بــود، مــجبور به گــذر شدے چــــه میڪنے؟ شــاگرد گفت : پیوســته مواظب هســتم و بــا احــتیاط راه مــیروم تــا خود را حفــظ ڪــنم عابــد گفت: در دنــیا نــیز چنیــن ڪن! تقــوا هــمین است
از گــناهان ڪوچڪــ و بزرک پرهیز ڪــن و هیــچ گنــاهے را ڪوچڪ مــشمار زیرا ڪوهها بــا آن عظمت و بزرگے از سنگهاے ڪوچڪ درست شده اند.!!
『 @modafehh 』
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_سی_پنـج
آیه و رها و خانم موسوی به سختی زن
را نگه داشته بودند. لرزشها کمتر و کمتر
شد تا آرام گرفت. همه روی زمین رها
شدند. دکتر صدر به سالن آمد:
_چیشده؟
آیه: اتفاق بدی افتاده دکتر!
همه به آیه چشم دوختند. آیه گفت:
_بریم تو اتاق من! خانم موسوی کمک
کنید ایشون رو ببریم تو اتاق رها؛ از
پروندهاش شمارهی خونهاش رو در
بیارید و تماس بگیرید، به اورژانس هم
زنگ بزنید.
سه نفری به سختی او را روی مبل اتاق
رها گذاشتند و بعد از سپردن زینب به
خانم موسوی که کار سختی بود و زینب
به سختی از اتفاقی که افتاده بود
ترسیده بود، به اتاق آیه رفتند:
_خانم سپیده رضایی از یکسال
قبل تحت نظر من بودن. مصرف مواد و
اقدام به خودکشی، اضطراب و ترس، سه
ماه از ترکش میگذره! بعد از یک عشق
نافرجام...
نگاهش را به ارمیا دوخت و ادامه داد:
_... که همین الان فهمیدیم اون مرد
همسر من بوده!
همهی نگاهها به ارمیا دوخته شد. آیه
سکوت کرد...
ارمیا کلافه دستی به سرش روی موهای
کوتاهش کشید:
_من چیزی نمیدونم! رفتم خواستگاری و
منو بیرون کردن. بعد از اون هیچ خبری
ندارم!
آیه ادامه داد:
مسالهی بزرگتری هم هست، این خانم
اسکیزوفرن هستن.
رها چشمهایش را بست و صورتش از درد
جمع شد. دکتر مشفق کلافه دستش را
روی صورتش کشید و ادامه داد..
_درمان دارویی هنوز جواب نداده، زمان
بیشتری میخواد!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_سی_شش
آیه: امروز که دیر اومد میگفت کسی
تعقیبش میکرده! االان که آقا ارمیا
رو دید گفت تعقیبش کرده و بهخاطر
انتقام گرفتن ازش با من که دکترشم
ازدواج کرده!
ارمیا: این یعنی چی؟
رها: یعنی یه چیز بد... خیلی بد!
دکتر صدر: برای شما و همسرتون بد!
دکتر مشفق: اینم در نظر بگیرید که اقدام
به کشتن همسر سابقش کرده بود چون
اون بود که عشقش رو ازش گرفت!
ارمیا: همسر سابقش؟!
آیه: بلافاصله بعد از خواستگاری شما،
پدرش اونو به عقد پسرعموش درآورد!
شما رفتید و اون در عشقش به شما
باقی موند و غرق در خیاالات شد.
باالاخره تصمیم گرفت این مسئولیت رو
به گردن پسرعموش بندازه و یه شب
میخواسته با چاقو بکشدش که
خوشبختانه تو اون ماجرا زنده موند.
بعدش طلاق و دادگاه و اینکه به مرور به
مواد رو آورد و بیماریهای روحیش
افزایش پیدا کرد. اینطور که مشخص
شده، قبل ازاینکه با شما آشنا بشه هم
مشکلات روانی داشته و بعد از رفتنتون
بیشتر شده!
ارمیا: یعنی من میخواستم با یه دیوونه
ازدواج کنم!
آیه: مواظب کلماتی که استفاده میکنید
باشید! مشکلاتش حاد نبوده اما به مرور
حاد شده!
دکتر مشفق: باید بستری بشه!
آیه: و من دیگه نمیتونم درمانشو ادامه
بدم، منم االان درگیر ماجرائم!
دکتر صدر: دکتر مرادی شما ادامه
میدید؟
رها: باید پرونده شو بخونم و با آیه
صحبت کنم دکتر!
ارمیا: خیلی خطرناکه؟
دکتر صدر: برای شما فکر نکنم! نظر شما
چیه دکتر مشفق؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
○•🌱
بوسیدن ضریحت
• رویاے هر شب ما
دریاب دردمان را
••• بسیار بے نواییـــم
#شبتونڪربلایی🥀
『 @modafehh 』
○•🌱
صبحدمڋڪرۍبهجزنامش،نگویمبهتراست
جزرهورسموراهشرا،نپویمبهتراست
سمتقبله،روبهاربابمحسینبنعلے
باسلامصبحگاهۍ،خُلقوخویمبهتراست!
#اݪسلامعلیڪیااباعبدالله🌿
صبحتون حسینے
『 @modafehh 』
پنج شنبہ:
ناهار : جواد الائـمہ؛امام محمد تقی (درود خدا بر او باد)
شـام : هادی دلـها ؛امام علی النقی(درود خـدا بر او باد)
『 @modafehh 』
- پیامبر اکرم (ص):
لا ینال شفاعتی من اخر الصلوة بعد وقتها
کسی که خواندن نماز را از زمانش به تأخیر بیندازد، به شفاعت من (در روز قیامت) نخواهد رسید.
#حی_علی_الصلاة
#نماز_اول_وقت
『 @modafehh 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلھاشادھ...🎉
دختردࢪدونہےاربابرسیدھ🎈
باوجودشروےغمهاخطڪشیدھ🌱
تولدتمبارڪرقیہجانـــــم♥️
#رقیهخاتون🌱
#دردونهیارباب
#استوری
『 @modafehh 』
روز جمهوری اسلامی در کلام #مقام_معظم_رهبری✨
روز جمهوری اسلامی جزء مهمترین و پربرکتترین و تعیینکننده ترین روزهای تاریخ ما است.انقلاب اسلامی ایران موجب ولادت مولود پربرکتی به نام جمهوری اسلامی شد.دوازدهم فروردین روز زنده شدن اسلام است.۱۲ فروردین سالروز تحقق وعده حق تعالی است.روز ۱۲ فروردین روز جمهوری اسلامی است که یکی از مهمترین اعیاد امت ما در میان ایام الله و خاطرههای انقلاب به حساب میآید.
『 @modafehh 』
∞🦋∞
⚠️ #تـــݪنگـــر
#تشیـــیع جنازه بزرگــترین درس
زندگی را بـه من آموخت، آموختم
زندگی پـر از فـراز و نشیب است!
مثل همین میت ڪه حالا روی سر
ما جا دارد و دقایقی بعد #زیـر پا!
『 @modafehh 』
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_سی_هفتـم
ارمیا میان حرفشان پرید:
_برای آیه خانم میگم!
نگاهها نگران شد، دل ارمیا لرزید:
_بهم بگید چه خبره!
مشفق: خب اون چندبار دیگه سعی کرد
پسر عموش رو بکشه تا طلاقشو داد و
این اقدامش یهکم نگران کنندهست.
چون االان خانم رحمانی هم جزء کسانی
براش حساب میشه که مانع رسیدنش به
شما میشن!
آیه: اون چند ساله که منتظر شماست تا
برگردید و این یعنی...
ارمیا ابرو در هم کشید:
_برداشتن شما از سر راه رسیدنش به
من؟
آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا سرش
را به پشتی مبل تکیه داد. رها که به
دیوار تکیه داده بود گفت:
_برای همین ترسیده بودی آیه؟
نگاه آیه به ارمیا بود:
_هم آره هم نه!
کسی به در زد و مانع کنجکاوی بیشتر
شد. صدای خانم موسوی بود که در
را باز کرد و گفت:
_خانواده ش رسیدن!
دکتر صدر به همراه دکتر مشفق بلند
شدند.
دکتر صدر: من باهاشون صحبت میکنم،
شما برید خونه.
به سمت ارمیا رفت دستش را دراز کرد
که ارمیا آن را گرفت و دوستانه فشرد:
_شرمنده که اوضاع بههم ریخت و نشد
با هم آشنا بشیم. یک روز باید بیایید که
مفصل صحبت کنیم!
ارمیا سعی کرد لبخند بر لبانش بنشاند که
اصلا موفق نبود:
_من شرمندهام که باعث این اوضاع
شدم! حتما خدمت میرسم.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_سی_هشتـم
دوباره صدای خانم موسوی آمد:
_راهنماییشون کردم اتاقتون دکتر!
خطابش به دکتر صدر بود که تایید او را
گرفت. بعد رو به رها کرد:
_دکتر مرادی، همسرتون اومدن دنبالتون!
رها عذرخواهی کرد و از اتاق خارج شد.
دکتر صدر و مشفق هم رفتند. آیه ماند و
ارمیا که نگاه از هم میدزدیدند.
آیه: بهتره بریم، زینب خیلی ترسیده بود.
ارمیا: تقصیر منه! اصلا نمیدونم از کجا
این بدبختی پرید وسط زندگیمون!
ایه:قطعا! خیر ما همین بوده، بهتره بریم
به خرید امروزمونبرسیم،من گرسنهام!
مهمون شما یا مهمون من؟
ارمیا با مهربانی نگاهش کرد و تصنعی
ابرو در هم کشید:
_جیب من و شما نداره، پولتونو بدید به
من، خودم حساب میکنم!
ِ آیه خندید: مامان فخرالسادات میدونه
چه پسرخسیسی داره؟
ارمیا اصلاح کرد:
_اقتصادی! هم ناهار بدم بهتون، هم
خرید کنم براتون؟ فکر اینو کردید که
من مثل شما دکتر نیستم و یه کارمند
ساده ام؟
آیه پشت چشمی نازک کرد:
_معنی کارمند ساده رو هم فهمیدیم
جناب سرگرد!
گاهی ترس و اضطراب هم بد نیست!
به خاطر عوض کردن شرایط گاهی
صمیمیتها بیشتر میشود!
از اتاق که خارج شدند زینب بغ کرده
روی صندلی نشسته بودارمیادر
آغوشش کشید روی موهایش را بوسید:
_دختر بابا چرا ناراحته؟
اشک چشمان زینب را پر کرد. ارمیا
صورتش را بوسید:
_دختر من ترسید؟ چیزی نبود بابایی!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
شب جمعه است بیا حال مرا بهتـــر کن
فکر دلواپســـی قلب من مضطــــــر کن
این شب جمعه اگر مقصد تو کرببلاست
نزد ارباب دعـــــــایی به من نوکـــر کن
#شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم
شبتون حسینی ✨
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
@modafehh