eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|همیشہ‌یادتان‌را‌من‌به‌هنگـام‌نظر‌بـٰازی ‌زرخســار‌علے‌‌جویم‌و‌این‌است‌اوج‌طنازی همیشہ‌با‌لبت‌آرام‌می‌خندم‌و‌با‌چشمـٰان‌تو‌مسټم قسم‌خوردم‌به‌جان‌تو‌ڪه‌پاۍ‌رهبـرم‌هستم همیشہ‌خار‌بودم‌من‌به‌چشم‌دشمـن‌ناپاك خداروشڪر‌در‌راهت‌به‌خۅن‌افتاده‌ام‌برخاڪ|•° شاعر: 🌹 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ زینب سادات : دلم برایشون تنگ شده. دلم غذاهای مامان رو میخواد. دلم حرف زدن با بابا رو میخواد. دلم اون روز ها را میخواهد. ایلیا: منم دلم تنگه. اما فقط تو رو دارم. فقط تو! زینب سادات : حاال باید چکار کنیم؟ وقتی مامان نیست، بابا نیست؟ چطور باید زندگی کنیم؟ ایلیا: نمیدونم. فقط نذار از هم جدامون کنن! زینب سادات از آغوش ایلیا بیرون آمد. اشک صورتش را با پشت دست پاک کرد: چی میگی. ما همیشه با هم میمونیم. هیچ وقت از هم جدا نمیشیم. من خودم باید برات زن بگیرم. لبخند زد اما ایلیا اخم کرد و جوابش را داد: اما من تو رو شوهر نمیدم. هیچ مردی اونقدر خوب نیست که تو رو بهش بدم! بخصوص محمدصادق! تو بیمارستان دلم میخواست بزنمش. زینب سادات دست ایلیا را گرفت: کار خوبی کردی که نزدیش. ایلیا: حالا نهار چی بخوریم؟ من گشنمه! زینب سادات روی موهای برادرش را با عشق بوسید: لباستو عوض کن میریم بیرون. اولین غذاخوری که دیدیم میریم داخل! صورت ایلیا درهم رفت: اون که میشه فلافلی سر کوچه! زینب سادات بی صدا خندید: با ماشین میریم وسط شهر، بعد هر غذا خوری که دیدیم میریم داخل. ایلیا مشکوک گفت: میخوای بری ارگ؟ زینب سادات شانه ای بالا انداخت: خب غذاهاش خوبه. جای قشنگی هم هست. ایلیا: بریم رنگین کمان؟ دلم میخواد ماشین سواری کنم! زینب سادات با عشق برادرش را نگاه کرد: حتما بعدش هم بری پنتبال؟ ⏪ ... 📝@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ ایلیا حق به جانب گفت: هیجانات نوجوان ها باید تخلیه بشه! تخلیه هیجانی به سلامت روان کمک میکنه وگرنه روانی میشم ها! تازه یادت نره که بابا بهترین تیرانداز بود! منم به بابام رفتم! زینب سادات : پس بزن بریم شوماخر دوران! بعد هم میریم نجات سرباز رایان! البته احتمالا الان سرویس نهار ندارن و باید از همین سر کوچه فلافل بخریم! پشت و پناه بودن را که بلد باشی، زندگی را برای کسانی که دوستشان داری، شاد میکنی حتی میان حجم عظیم غم هااحسان بار و بندیلش را در خانه گذاشت و نفس عمیقی کشید. میدانست تمیزی این خانه مدیون مادرانه های رها است. رهایی که هرگز او را رها نکرد. رهایی که مادرانه دوستش داشت. رهایی که برای مادری کردن آفریده شد. برای آرامش قدم در خانه میگذارد. روی مبل نشست و نفس عمیق کشید. دلش برای خانه تنگ شده بود. اینجا! خانه رها و صدرا، چند سالی بود که خانه او شده و احسان طعم شیرین خانواده داشتن را حس کرده بود. این شش ماه دوری برایش سخت بود. شش ماه خود سازی کرده بود. شش ماه در پی خدای ارمیا بود. شش ماه از درس و بیمارستان و خانه و خانواده زده بود تا خدا را پیدا کند. شش ماه رفت و حالا با دلتنگی ٱمده بود. حالا که به خانه رسید، کسی در خانه نبود. شاید در سفر باشند. شش ماه تلفن همراهش را خاموش کرده و بی خبر از همه جا بود. چشمانش را بست و همانجا به خواب رفت. صدای کوبش در او را از خواب پراند. میدانست که مهدی و محسن هستند. مثل همیشه به سراغش ٱمده بودند برادران کوچکش. همانجا که نشسته بود باقی ماند و گفت: در بازه! بیابد داخل! از دیدنشان خوشحال بود. چهره آن دو نیز خوشحالی را نشان میداد اما چیزی در چشمان مهدی بود که دلش را به شور انداخت. ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
[🌚🌙] دعا میکنم برای تو برای خودم برای همه کسی چه میداند شاید خدا دسته جمعی نگاهمان کند پروردگارا بهترینها را برایمان مقدر کن ✨ شبتون منور به نور خدا✨ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
.‌°🌱 حنجرم‌ازماجرای‌عشق‌می‌خواندحسین غیرنام‌تودلم‌ذکری‌نمی‌داندحسین‌! تانفس‌دارم‌دراین‌میخانه‌هوهومیکشم‌؛ پرچمت‌روی‌زمین‌هرگزنمی‌ماندحسین‌! 🖤✋ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
شنبہ: ناهار : پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله(سلام و صلوات خدا بر او باد) شـام : اقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
همسر بزرگوار شھید :🌹 ‌|‾‾‾‾‾‴ همسرم همیشہ 'نمـاز اول وقت' و 'نمـاز شب' می‌خواند، از غیبـت بیزار بود، اینکه می‌گویند، کسی پاۍ خود را مقابل پـدر و مـٰادرش دراز نمی‌کند، در مورد همسرم صدق می‌کرد، دانشجوی نمره الف دانشگاه بود، شڪم، چشـم و زبـان را همیشه و به‌ویژه در میهمانی‌ها حفظ می‌کرد و به من بسیار احتـرام می کرد و محبټ داشت. | ‾‾‾‾‾‴ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
ـ ـ ــ ـــ ـــ ـــ«📻⛓»ـــ ـــ ـــ ــ ـ ـ •. «؏ـِشق‌یَعنۍ‌استُخوان‌ویِڪ‌پِلآڪ! سآل‌هاتَنهآ؎ِتَنھآزیرِخآڪ...!🥀 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
شکایت از مشکلات 🔐🔍 ✍️مفضل می‌گوید: محضر حضرت امام صادق علیه السلام رسیدم و از مشکلات زندگی شکایت کردم. امام علیه السلام به کنیز دستور دادند کیسه ای که چهارصد درهم در آن بود، به من دادند و فرمودند: "با این پول زندگیت را سامان بده." عرض کردم: فدایت شوم! منظورم از شرح حال این بود که در حق من دعا کنی! امام صادق علیه السلام فرمودند: "بسیار خوب دعا هم می‌کنم." و در آخر فرمودند: "مفضل! از بازگو کردن شرح حال خود برای مردم پرهیز کن!" اگر چنین نکنی نزد مردم ذلیل و خوار می‌شوی. بنابراین برای دوری از ذلت، درد دلت را هرگز به کسی نگو! 📚 بحارالأنوار ج47ص34 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
🔸 ڪـاهش‌ بسترے‌ بیماران‌ ڪرونایے‌ باغرغره آب نمڪ 🔸 🔹طبق تحقیقات جدید توسط پزشڪان دانشگاه آگوستا در آمریڪا، شست‌وشوے بینے و حلق دو مرتبہ در روز با محلول سدیم ڪلراید (آب‌نمک)، باعث ڪاهش ۱۹ برابرے بسترے بیماران مبتلا بہ ویروس ڪرونا می‌شود. ‌ ‌ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
[‌🌸🌱] من‌بالاۍآسمان‌این‌شہر‌خدایی‌دیدم کہ‌هر‌ناممڪن‌را‌ممڪن‌می‌سازد‌ فقط‌کافیسٺ‌زمـٰانش‌برسد خدایا‌شڪرت شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ احسان گفت: دلم براتون تنگ شده بود. محسن شکلکی در آورد و گفت: واسه همین شش ماه بی خبر رفتی؟ میدونی مامان چقدر نگرانت شد؟ احسان دستی بر موهایش کشید: نیاز بود برم. برای آدم شدن به این سفر نیاز داشتم. مهدی گله کرد: ما هم به تو نیاز داشتیم. احسان آرنجش را روی زانو گذاشت و به سمت مهدی خم شد: چی شده؟ مهدی نگاه از احسان گرفت: روزای بدی داشتیم. احسان پرسید: داشتید؟ الان همه چیز خوبه؟ مهدی همانطور که نگاهش را از احسان دور نگاه میداشت، پوزخندی زد: دیگه هیچی خوب نمیشه. بعد از جایش بلند شد و گفت: بریم پایین، مامان بابا میخوان باهات حرف بزنن. احسان بلند شد و گفت: نگرانم کردی بچه! بریم ببینم چه خبره. رها چای را مقابلشان گذاشت و کنار صدرا نشست: به هدفت رسیدی؟ احسان گفت: اول بگید من نبودم اینجا چه خبر بود. صدرا نگاه چپ چپی به پسرها کرد و گفت: نتونستید جلوی زبونتون رو بگیرید؟ میذاشتید برسه بعد نگرانش میکردید. احسان گفت: تو رو خدا بگید چی شده! رها استکان چایش را در دست گرفت. به رسم ٱیه، چایش را نفس کشید. عطر گل گاوزبان را به کام کشید. نگاهش را به احسان داد اما ذهنش جایی در گذشته بود. رها: چهار ماه پیش بود. شب بیست و سه ماه رمضون. مثل همیشه خواستیم بریم قم، اما جور نشد. رفتیم مسجد محل. اومدیم خونه و سحری خوردیم. ساعت نزدیک شش صبح بود که تلفن زنگ زد. ⏪ ... 📝@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ نگران از خواب پریدیم. تلفن رو برداشتم. صدای گریه مامانم اومد. گفت رها بدبخت شدیم. شدیدا گریه میکرد. احسان فکر کرد: حتما حاج علی از دنیا رفت. مرد خوبی بود. رها ادامه داد: چطور لباس پوشیدیم و به قم رسیدیم، بماند. خود ما هم نفهمیدیم چطور رسیدیم. همزمان با ما سیدمحمد اینا هم رسیدن. اونها هم حال بهتر از ما نداشتن. رفتیم تو خونه و دیدیم مامان زهرا یک گوشه نشسته و زار میزنه، زینب سادات یک گوشه با لباس مشکی و چادر نشسته و خیره شده. ایلیا هم با لباس سیاهای بیرونش سرش رو پای زینب ساداته و با چشمای خیس تو خودش مچاله شده. دنبال آیه گشتم، ندیدمش. صدرا در اتاق ارمیا رو باز کرد، تخت خالی بود. سید محمد دوید سمت زینب و تکونش داد. اما هوشیار نشد. صداش زد اما نگاهش نمیکرد. محکم زد تو صورتش تا نگاهش آروم اومد تو صورت عموش و گفت: یتیم زدن نداره عمو! از خونه بیرون بری و بیای ببینی نه بابا داری نه مامان، زدن نداره عمو! ُمردن داره. اشک از چشم زینب سادات ریخت. و ما همه خشک شدیم. زینب اما ادامه داد و گفت: حاج بابا که شنید سکته کرد و بردنش بیمارستان. پلیس اومد و خونه شلوغ شد. پلیس گفت بیاید شکایت، وکیل. گفتیم عمو صدرا میاد. اون وکیل باباست. اما بعد یادم اومد بابا ندارم دوباره! الان من باید وکیل بگیرم. ایلیا باید وکیل بگیره! عمو صدرا! وکیل ما میشی؟ صدرا رفت زینب رو بغل کرد. سیدمحمد ایلیا رو تو بغلش گرفت. بچه از بس گریه کرده بود تنش میلرزید. اونقدر که سیدمحمد هم باهاش لرزید. به ایلیا آرامبخش زدن. من رفتم پیش مامانم. مامانم که تازه طعم زندگی رو چشیده بود و تازه فهمیده بود زندگی میتونه زیبا باشه. دوباره پر شد از غم. احسان پرسید: چرا؟ چه اتفاقی براشون افتاد؟ کار کی بود؟ تصادف کردن؟ ⏪ ... @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
•°🌱 حسین جانم...♥️ به من رحم کن... نگذار کربلا ندیده... جان بدهم! یَا رَاحِمَ مَنْ لا رَاحِمَ لَهُ شبتون حسینی 🌙 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🌱 نیاز‌به‌هیـچ‌زبان‌شاعـرانه‌اےنیست.. فقط‌ رَبـَنا‌ آتِنا فِے دُنیٰا ڪربلا.....ڪربلا.....ڪربلا بازهم‌زائـرتان‌نیستـم‌ از‌دو‌رسلام...✋🏻❤️ ..💔 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
یکشنبه: نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد) شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
#نماز_اول_وقت 💛🌾 حضرت امیرالمومنین علی (علیه‌السلام): هنگامی که کسی به #نماز برمی خیزد، شیطان می‌
❤️ 🌿 شهيدحسين‌بيگلری‌مۍگفت: برادران!' خدایی نڪرده نماز را از ياد نبريد تا آنجا کہ مۍتوانيد خوابتان را ڪم ڪنيد..🌿 درس خوانده و در سنگر مدارس براے حفظ اسلام علم ياد بگيريد..🌼 و با هم با صميميت زندگےڪنيد..❣ و بيشتر مطالعہ ڪنيد..🌱 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
• ° حسین‌جآن! ما‌ظلمتِ‌محضیم‌و‌تو‌مصباحِ‌هدیٰ‌، ما‌غرقِ‌گناهیم‌و.. تو‌کشتیِ‌نجآت(:♥️ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
「❤️🌿•••」 . •• نمازش را میخواند، روزه‌اش را هم میگرفت، آشکارا هم فسق و فجور نمیکرد، و شاید اهل و هم نبود... معاویه و ابن‌زیاد و هم همینطور..... یادمان باشد، که میخوانیم وقتی رسیدیم به « ...»هایش؛ لحظه ای به خودمان گوشزد کنیم: نکند این «لعن الله...» شامل حال ما هم بشود؟؟؟!!!!! مایی که گاه خودمان را "ارزانتر" از شمر و عمر و ابن‌زیاد میفروشیم...... جمله ای بس سنگین از : "کربلا"به رفتن نیست... به شدن است!.. که اگر به رفتن بود! شمر هم "کربلایی" است! شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ رها گریه میکرد. صدرا ادامه داد: بعد از مراسم که داشتن برمیگشتن خونه، چند تا مهاجم بهشون حمله میکنن و با چاقو گردنشون رو میبرن! چند نفر دیگه هم تو کوچه بودن، اونهارو هم کشتن. احسان اشک ریخت: کار کی بود؟ صدرا: بدبختی این بود تا چند وقت حتی نمیدونستیم چرا؟ چرا اونها رو کشتن اما بعد از دو هفته خبر دادن که قاتلین رو گرفتن. من در جریان بازپرسی بودم، از همه خواستم نیان اما زینب گفت حق داره باشه. رها ادامه صحبت را در دست گرفت: لحظه ای که قاتلین رو آوردن، دست زینبم یخ کرد. خدا رو شکر ایلیا رو راه نداده بودن تو دادگاه. زینبم داشت قبض روح میشد. وقتی قاتل رفت و شروع به تعریف ماجرا کرد هیچ کس فکرشم نمیکرد ماجرا از این قرار باشه! صدرا گفت: در جریان هستی که چند بار خواستن ارمیا رو ترور کنن؟ احسان سری به تایید تکان داد و صدرا ادامه داد: ما فکر کردیم با بازنشسته شدن و خونه نشینی ارمیا همه چیز تموم شده اما اون روز فهمیدیم نه تنها تموم نشده بلکه ارمیا از روی همین تخت و در حال طی کردن دوران بازنشستگی ضربه سختی بهشون زد تا جایی که از اون گروه تروریستی چیزی باقی نموند. تک و توک زنده مونده های اون عملیات چند سالی دنبال پیدا کردن ردی از طراح این حمله بودن که دوباره به ارمیا میرسن. اول باور نمیکنن ولی بعد میبینن که ارمیا هنوز مشغول همکاری با نیروهای مسلح هست و این خونه نشینی یک جورایی پوشش حساب میشه. طراح عملیات های زیادی بوده که حتی خیلی از اونها هنوز انجام نشده. تصمیم میگیرن ارمیا رو حذف کنن. اما نمیخواستن پوشش خودشون لو بره. یک جو روانی بر علیه مذهبی ها راه میندازن. چند نفر از اراذل و بر علیه اینها تحریک میکنن. یک فراخوان میدن برای شب بیست و سوم رمضان و چند تا خیابون رو اعلام میکنن، در چند شهر. برای اینکه یک اتفاق خود جوش مردمی نشونش بدن ..... 📗 📙📗 📗📙📗