•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
قالَ سید الخَلق أبي القاسم محمّد(ص):
[ اَلا إنّ فَاطِمَة بَابُهَا بَابِي
وَ بَیْتُهَا بَیْتِي فَمَنْ هَتَکَهُ
فَقَدْ هَتَكَ حِجَابَ اللّهِ
درب خانه فاطمه
درب خانه من است
و منزل او منزل من،
هرکس حرمت آن را هتک کند
حجاب خدا را هتک کرده است ]
بحار الأنوار، ج ۲۲، ص ۴۷۷
جـمـعـــــہ:
ناهار
امام حسن عسکری
(درود خدا بر او باد)
شام:
حضرت ولیعصر
(درود خدا بر او باد)
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
این روزها
در ڪُنجِ خانهی علی
نمیدانم چرا...
دلم برای
گوشه گیری
امام حسن(ع) میگیرد!
هِی چشمانَش را میبندد
و هِی ماجرای سیلی
اشکش را سرازیر میکند..!🌿
#وایمادرم💔
#عکسوخاطراتشُهدا🥀
اعزام سپاه محمد(ص) بود و قرار بود کاری شود کارستان.
طبق معمول داشتم عکس میگرفتم.
گفت: « اخوی یک عکس هم از ما بگیر!» اصلاً نمیدانستم چه جوابی بدهم ، اما همینطور به زبانم آمد که: « اگر عکست را بگیرم شهید میشوییها .»
خندید و آماده شد !
عکسش را گرفتم و در همان اعزام شهید شد! وقتی جنازه #شهیدمحمدحسنبروجعلی را آوردند ، همان لبخندی را به لب داشت که موقع رفتن روی صورتش دیدم.
#ماندگاران
#عکس_شماره۱
✨🔸🔹توجه🔹🔸✨
مجموعه عکس و خاطرات شُهدا به کوشش جناب آقای #حسنشکیبزاده در کتابی با عنوان #ماندگاران جمع آوری شده است. ضمن تقدیر و تشکر از ایشان و مجموعه کاریشان انشاالله این عکسها و خاطرات در کانال #شهیدحمیدسیاهکالیمرادی🍁 بارگذاری خواهد شد.
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
گر به زهرا برسد نامهی ما نیست غمی
هرکسی بچهی بد را زده مادر نزده..❤️🩹
📌شنبہ
ناهار:
پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله
(سلام و صلوات خدا بر او باد)
شـام:
آقا جانم حضرت امیر المومنین؛
(درود خـدا بر او باد)
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
✨ قافله ی رسیده است...
در عکس بچههای #گردانحضرترسول(ص) قزوین هستند؛ در منطقه کوهستانی که درختهای بلوط فراوانی داشت. اکثر بچههای گردان نیروهای دانشجو و طلبه بودند. در این گردان فقط ۴۰ رزمنده طلبه داشتیم ، اکثر نیروها جوان و تحصیل کرده بودند. نصف بچهها هنوز محاسن شان در نیامده بود.
آن روزها عملیات سختی در پیش داشتیم ، عملیات #کربلای۴ .
معمولاً راهپیماییهای سنگینی در کوهستان انجام میدادیم و وقتی برمیگشتیم ، برنامه صبحگاه اجرا میشد. معمولا در آغاز برنامه صبحگاه ها بچه ها چند دقیقهای شعر میخواندند:
قافلهای رسیده است
رنج سفر کشیده است
حسین عزیز فاطمه❤️
صدایشان در فضای کوهستان طنین انداز میشد. بچهها با این کار واقعاً روحیه میگرفتند.
#حاجعلیقلیپور بعد از شهادت #احمداللهیاری که فرمانده ما بود ، در جمع بچهها حاضر میشد و چند دقیقهای صحبت میکرد.
از بچههایی که توی عکس هستند ، حدود ۱۰ نفر در عملیات #کربلای۴ شهید شدند.
#راوی: سیدمحمد عبدحسینی
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت74
احساس میکردم تمام تنم داره میلرزه
رفتم زیر پتو تا گرم بشم
ولی بازم میلرزیدم
صدای زنگ درو شنیدم پاهام توان راه رفتن نداشت
تمام تنم یخ زده بود ،صدای دندونامو که به هم میخوردن میشنیدم
در اتاق باز شد
چشمامو به زور باز کردم دیدم امیره
امیر کنارم نشت ،دستشو گذاشت روی صورتم
امیر: آیه ،یا فاطمه زهرا ،داری میسوزی تو تب
امیر لباسامو پوشید،ماشین و داخل حیاط آورد کمکم کرد سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بیمارستان
- امیر سردمه ،دارم میلرزم
امیر: الهی قربونت برم الان میرسیم بیمارستان ،تب و لرز کردی
بعد از اینکه رسیدیم بیمارستان یه سرم بهم زدن که کم کم حالم بهتر شد
تا نصفحه های شب تو بیمارستان بودیم که حالم بهتر شد و برگشتیم خونه بی بی
به کمک امیر رفتم تو اتاقم دراز کشیدم
امیر هم یه مسکن خواب آور بهم داد خوردم نفهمیدم روحم کی از این دنیا جدا شد
با احساس خیسی روی صورتم بیدار شدم
دیدم امیر بالای سرم نشسته دستمال خیس میزاره رو پیشونیم
- ساعت چنده ؟
امیر لبخند زد و گفت: نزدیکای ظهره
- پاشو برو پیش سارا ،حتما تا حالا نگرانت شده
امیر: دیشب بهش گفتم که میمونم پیشت
-میبینی که الان خوبم ،پاشو برو
امیر: یه کلمه دیگه حرف بزنی ،با همین کتاب میزنم تو سرت
- میگم ،گشنمه چیزی نداریم واسه خوردن ؟
امیر: الان میرم برات یه چیزی درست میکنم
- دستت درد نکنه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت75
چند روزی گذشت تا تصمیمو گرفتم برگردم خونه تا کی فرار کردن از واقعیت گوشیمو برداشتم و شماره امیر و گرفتم ،بعد از چند تا بوق جواب داد
- الو امیر
امیر: جانم
- میای دنبالم ،میخوام بیام خونه
امیر: آیه جان تا تعطیلات تمام شه بمون خودم میام دنبالت
- نه نمیخوام ،دیگه خسته شدم ،اگه نمیای خودم با آژانس بیام
امیر: باشه ،خواهر یه دنده من ،آماده باش یه ساعت دیگه میام دنبالت
- باشه
کوله و ساکمو از داخل کمد بیرون آوردم
کتاب ها و لباسامو گذاشتم داخلشون
لباسمو پوشیدم و رفتم داخل پذیرایی
وسیله هامو کنار در ورودی گذاشتم
دنبال بی بی گشتم
تو خونه نبود
رفتم داخل حیاط ،دیدم بی بی کنار باغچه نشسته
رفتم نزدیکش
- خسته نباشی بی بی جون
بی بی: سلامت باشی مادر
بی بی برگشت و نگاهم کرد: جایی میری مادر
- میخوام برگردم خونه
بی بی بلند شد وبا لبخند نگاهم کرد:میدونستم این تصمیمو زود میگیری ،کاره خیلی خوبی کردی
صدای زنگ در و شنیدم
رفتم در و باز کردم
امیر پشت در بود
امیر: یعنی یه دنده تر از تو دختر پیدا نمیشه
- ععع راستی میگی ،یعنی از سارا هم یه دنده ترم
امیر: تو دست اونم از پشت بستی
خندیدم و گفتم: حالا بیا برو وسایلمو بیار بزار تو ماشین ..
امیر:باشه
رفتم سمت بی بی بغلش کردمو گونه اشو بوسیدم: بی بی جون ممنونم بابت همه چی
بی بی: آیه جان ،مواظب خودت باش،بازم بیا پیشم
- چشم
امیر هم اومد با بی بی احوالپرسی کرد و با هم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
به کوچه که نزدیک میشدیم تپش قلب میگرفتم
زیر لب هی میگفتم «الا بذکرالله تطمئن القلوب »ولی بازم انگار تاثیری نداشت
به خونه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم
امیر هم ساک و کوله امو از ماشین برداشت
یه دفعه در خونه عمو اینا باز شد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
إِنّ نور عِشقِ الزّهراء هُو مَن
يَرسم طَريقَنا نَحوَ السَّماء
قطعا نور عشق
حضرت فاطمه زهرا(س)
ما را به آسمان میرساند ..
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
یاس یک شب را گل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر مهمان ماست💔
یکشنبه:
نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد)
شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
نماهنگ صلاة الفراق.mp3
5.82M
حیــــــدرُ این همه غم
یاربِّ اِرحَمــ ...🖤
شیرین ترین روزهای زندگیم
رو ازم گرفتند...
فاطمه دلخوشی زندگیم بود ،
خودت میدونی
الله اکبر از این امت دارم شکایت..
❁°🥀°❁
#شب_شهادت_مادر💔
#اللهمعجللولیڪالفرجبحقزهرا
✨به خودشان هم رحم نمیکردند
درست همین مکانی که در عکس میبینید ، سال ۶۰ هنوز در محاصره دشمن قرار داشت. آن روزها خیلی برای ما سخت بود از خرمشهر به آبادان برویم ولی شکر خدا و با همت بلند رزمندگان اسلام پس از #شکستحصرآبادان به راحتی میتوانستیم از #جادهپایین و #بهمنشیر به آبادان رفت و آمد کنیم.
بعد از #شکستحصرآبادان برای اولین بار که از این جاده عبور میکردیم با صحنههای دلخراشی روبرو میشدیم. جنازههای بیشماری از دشمن مقابل چشمان ما بودند.
آنها سربازانی بودند که قصد #پناهآوردن به میهن اسلامی ایران را داشتند ولی قبل از رسیدن به نیروهای ما فرماندهانشان آنها را به رگبار بسته بودند.
#راوی: حاج رضا شالی
#توضیحاتعکس: جاده اهواز آبادان، بالاتر از انرژی اتمی ( مقر اصلی لشکر علی بن ابیطالب علیه السلام)
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت76
رضا به همراه معصومه و یه خانم بیرون اومدن
با دیدن رضا دست تو دست یه خانم شدت تپش قلبم زیاد شد
معصومه با دیدنم اومد جلو پرید تو بغلم
معصومه: واااییی آیه چقدر دلم برات تنگ شده بود ولی من هیچ حرفی به زبونم نمی اومد، چشم دوخته بودم به دستای گره خورده امیر و زنش
تصمیمو گرفتم قدم اولمو بردارم
به معصومه گفتم
- معصومه جان زنداداشته ؟
معصومه : اره
نزدیکش شدم
دستمو سمتش دراز کردم لبخندی که با هزار جون کندن به لبم نشست گفتم
- سلام من آیه ام ،ان شاءالله خوشبخت بشین
اون خانومم دستمو گرفت و گفت: سلام خیلی ممنون ،اسم منم زهراست ،تعریفتونو خیلی از عمو و زن عمو و معصومه شنیدم
- لطف دارن
امیر: آیه جان ،نمیای ؟ دستم شکست
- چشم الان میام
بدون اینکه به رضا نگاه کنم از زهرا خداحافظی کردمو رفتم سمت خونه خودمون زنگ درو زدم
معصومه و رضا و زهرا هم داشتن میرفتن
در باز شد و وارد خونه شدیم
سارا با دیدنم از پله ها پایین اومد و دوید سمتم بغلم کرد
سارا: وااایییی که چقدر دلم برات تنگ شده بود
- اره جونه عمه ات،برو کنار نفسم بند اومد
سارا: خیلی بی ذوقی آیه
یه لبخند بی جونی تحویلش دادم و وارد خونه شدم مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلوزیون نگاه میکردن
مامان با دیدنم اومد سمتم بغلم کرد
مامان: الهی قربونت برم ،چه خوب کردی اومدی،حالت خوبه؟
- اره
رفتم کنار بابا نشستم و دستاشو گرفتم
با دیدن غم توی چشمای بابا اشکام سرازیر شد
بابا بغلم کرد و پیشونیمو بوسید
بعد از کلی صحبت با بابا و مامان رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی دلم برای اتاقم تنگ بشه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت77
در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد روی تختم کنارم نشست
سارا: آیه از دستم دلخوری؟
- نه واسه چی؟
سارا: اینکه اون روز خونه بی بی بهت گفتم..
نزاشتم حرفشو ادامه بده
- سارا جان همه چی تمام شد و رفت،دیگه حرفشو نزن
سارا صورتمو بوسید:
چشم ،بیا بریم شام بخوریم
- باشه
به همراه سارا رفتیم سمت آشپز خونه
روی صندلی کنار بابا نشستم
چقدر دلم برای غذای مامان تنگ شده بود
سارا: راستی آیه ،عکسای راهیان نور و دیدم خیلی عالی شده بود ،مخصوصا نوشته های روی اتوبوس ها
- کجا دیدی؟
آیه: عع تو ندیدی؟ آقای هاشمی یه کانال درست کرده همه عکسای راهیان نور و گذاشته داخلش
- جدی،حتما لینک کانالو برام بفرست ببینم
سارا: باشه ،ولی کارایی که انجام داده بودی خیلی قشنگ بود
- چه کارایی؟
سارا: همین نامه،نوشتن روی اتوبوس آفرین بهت افتخار میکنم خواهر شوهرمی
- بی مزه
یه دفعه بابا روشو کرد سمت مامان و گفت : خانم آخر هفته مهمان داریم ،اگه چیزی نیاز داری به امیر بگو بخره
امیر: مهمون کیه؟
بابا: حاج مصطفی و زنش با پسرش البته شام نمیان بعد از شام میان با شنیدن این حرفش فهمیدم یه خبراییه ولی چیزی نپرسیدم سارا منو نگاه میکرد و میخندید ،با خنده های سارا دیگه یقین پیدا کردم یه خبراییه
بعد از خوردن شام ظرفا رو با کمک سارا شستیم امیرم نشسته بود روی میز و ظرفا رو خشک میکرد از فرصت استفاده کردم و گفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸