eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
روز دوم دهه سوره قدر ،امروز هم ده بار سوره قدر رو میخونیم و هدیه می‌کنیم به حضرت رقیه س 🌱 التماس دعا🌸
🥀 ✨پا توی کفش فرمانده این عکس یادگاری سال ۱۳۶۳ و بعد از در گرفته شده است. آن روز سرافراز ۱۷ علی بن ابیطالب شهید_مهدی_زین‌الدین ، سرزده به ما در انرژی اتمی آمد تا ضمن دلجویی از همشهریان که ایشان در لشکر بود ، سری هم به ما زده باشد. از مجموعه آدم‌های عکس , ، و شهید شدند و ، و ، بقیه هم ای... یادم می‌آید که برادر رزمنده ، تعریف می‌کرد: یکی از روزهایی که به انرژی اتمی آمده بود ، بعد از شرکت در مراسم و خواندن نماز جماعت در مسجد باصفای انرژی اتمی ، دیدم را پیدا نکرد و با از مسجد بیرون آمد و به طرف کانکس محل استقرارش رفت. ، فرمانده دل‌ها و دلاوران بود و خیلی‌ها هم دوست داشتند پا توی کفش ایشان کنند. : ابراهیم حمیدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت149 بیخبری از علی به ۱۰ روز رسید امیر هر کاری میکرد تا کمی آروم بگیره این دل آشوبم ولی از دست هیچ کس کاری ساخته نبود علاجش فقط دست علی بود حوصله رفتن به جایی رو نداشتم حتی امیر چند باری از من خواست تا به گلزار بریم ولی رفتن هر جایی بدون علی برام سخت بود توی حیاط راه میرفتم و ذکر میگفتم صدای زنگ گوشیم و شنیدم نگاه کردم فاطمه خواهر علی بود _سلام فاطمه جان خوبی؟ فاطمه: سلام عزیزم ،شکر تو خوبی؟ خانواده خوبن؟ _ من که خوب نیستم ،یعنی اصلا نمیدونم حال خوب دیگه چیه فاطمه: آیه جان ،یه چیزی میخواستم بهت بگم ،قول میدی تا ازت نخواستم کاری نکنی؟ _چی شده؟ از علی خبری شده؟ فاطمه: اره باشنیدن این حرف تمام تنم بی حس شد و روی زمین افتادم فاطمه: آیه علی برگشته ،فقط تا یه مدت نیا به دیدنش ؟ اینقدر خوشحال بودم که اصلا نفهمیدم منظور فاطمه چی بود تماس قطع کردمو بلند شدم دویدم سمت خونه از پله ها بالا رفتم وارد خونه شدم رفتم سمت اتاقم مامان در حال قرآن خوندن بود با دیدنم بلند شد و پشت سرم وارد اتاقم شد مامان: چی شده آیه ؟ همانطور که داشتم لباسمو میپوشیدم گفتم: مامان علی برگشته مامان : خدا رو هزار مرتبه شکر ،کی خبر داده _فاطمه گوشیم دوباره زنگ خورد دوباره فاطمه بود اینقدر خوشحال بودم که وقت جواب دادن به تلفن هم نداشتم فقط دلم میخواست سریع آماده بشم و برم پیش علی.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت150 مامان: صبر کن ،زنگ بزنم امیر بیاد دنبالت با هم برین _ نه مامان ،امیر تا برسه من نصف عمر میشم ،خودم سرکوچه یه دربست میگیرم میرم چادرمو سرم کردم ،صورت مامان و بوسیدمو کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون سرکوچه یه دربست گرفتم و حرکت کردم دوباره گوشیم زنگ خورد و دوباره فاطمه بود _ جانم فاطمه فاطمه: چرا جواب نمیدی دختر ،جون به لب شدم _ فاطمه جان من تو راهم دارم میام فاطمه: آیه گفتم نیا یه مدت ... _چرا نیام، تو میدونی چی به سرم اومده این مدت ؟ تو از حالم باخبری؟ فاطمه: آیه علی حالش زیاد خوب نیست نیای بهتره (اشکام سرازیر شد ،یعنی چی علی حالش خوب نیست؟ تماس قطع کردمو گوشیمو خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم ) بعد از رسیدن به خونه پدر علی کرایه رو حساب کردمو واز ماشین پیاده شدم زنگ در خونه رو زدم ولی کسی جواب نداد زنگ خونه برادر علی رو زدم بازم کسی جواب نداد بعد از مدتی فاطمه در خونه رو باز کرد چشماش قرمز بود ،انگار ساعت ها گریه کرده بود _سلام فاطمه: آیه جان مگه نگفتم نیا ...‌‌چرا اومدی؟ _بعدا صحبت میکنیم ،بزار اول علی رو ببینم! خواستم داخل بشم که فاطمه مانع شد لبخندی زدم: اذیت نکن فاطمه جون ،اگه میخوای تنبیه کنی بزار برای بعد ،بزار بیام علی رو ببینم ! فاطمه نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن فاطمه: علی حالش نیست ،الان نمیخواد ببینه تو رو ...برو آیه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت151 با شنیدن حرفش قلبم به درد گرفت فاطمه رو کنار زدمو تن تن از پله ها بالا رفتم فاطمه هم صدا میکرد و میگفت نرو آیه .. گوشهام قابل شنیدن هیچ حرفی نبود باید میدیدم آن کسی را که جانم برایش رفته بود وارد خونه شدم بدون هیچ حرفی با مادر علی به سمت اتاق علی رفتم درو باز کردم با دیدن علی اینقدر خوشحال شدم که نفهمیدم چه بلایی به سرش آمده بود اشکام از همدیگه سبقت میگرفتن _علی... جوابم را نداد پشت به من کنار پنجره اتاقش روی صندلی چرخ دار نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد گفتم حتما صدامو نشنید دوباره صداش کردم باز هم پاسخ نداد... نزدیکش شدم، روبه رویش نشستم چقدر شکسته شده بود توی این مدت ،مدتی که به ماه هم نرسیده بود چشم دوخته بودیم به هم چشمهایمان زودتر از زبانمان شروع به درد و دل کردن کرده بود درد و دلهایی که همش بوی دلتنگی میداد ... _چقدر لاغر شدی... مگه نگفتی که غذا میخورم ...مگه نگفتی که فقط روحیه میدم به افراد ...مگه نگفتی که خواب کافی دارم ...پس این چهره پر از درد چی داره برای گفتن علی... فاطمه وارد اتاق شد علی با اخم به فاطمه نگاه کرد .. فاطمه: داداش به خدا فقط میخواستم از چشم انتظاری در بیاد ،،گفتم بهش نیاد ولی گوش نکرد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام‌عالیجنابِ‌‌دلها🫀🥺 -السلام‌علیک‌یا‌صاحب‌الزمان
✰امام‌صادق(علیه‌السلام): "هنگامی که نماز صبح را خواندید اول صبح در پی روزی حلال بشتابید که خداوند به شما روزی خواهد داد و یاریتان خواهد کرد"
برای پیروزی جبهه حق مقاومت و نابودی رژیم باطل اسراییل صلواتی هدیه کنید.
«دنیای امروز دنیای موشک‌هاست»
برایِ دختر کاپشن صورتیِ ،گوشواره قلبی ...💔
ان الله معنا... خدا با ما است❤️
کار خودمونه شک نکنید!🇮🇷🔥