#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_آخر
کمی بعد با پنج تا بچة قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاش
تند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم. باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانة ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.»
گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند.
دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیة راه را باید با هم برویم...»
«پایان کتاب دختر شینا»
📚 splus.ir/_nahele
https://eitaa.com/romanemazhabi
امروز هرکدوممون بیایم برای هدیه به شهید حمید هرکاری از دستمون بر میاد انجام بدیم😁
مثلا نذر صلوات
یا مثلاً صدقه دادن
یا حتی خوندن یه صفحه قرآن برای شهید
یا حتی کمک به فرد دیگه به نیت شهید
هر کاری بزرگ و کوچیکی که میدونیم آقا حمید رو خوشحال میکنه😁❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق تو مرا بس است❤️🌿
#امام_زمان
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
●
- هرچیمیگیریکربُبَلاهامونگیر:)!
اینجاروببینمنغرقشدم🙃
باشهدلتاومداگهدستامونگیر❤️🩹
#عزیزم_حسین
#معشوقنا
#امام_زمان
●
سلام رفقا،امروز ساعت۱۷ سر مزار شهید به مناسبت ولادتشون مراسم داریم ،همگی دعوتید 🥰🙏🏻🍃