با عرض سلام و صبح بخیر 🌞
خدمت اعضای محترم کانال شهید پاییزی حرم
🍁 #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 🍁
امیدوارم که روزی سرشار از موفقیت و پیروزی را داشته باشید.💚
🍃🌸🍃🌸🍃
#صبح_های_شهدایی
@modafehh
#خاطره ای از حمید اقا🍁
ایشان سال 1393 سه شب در معراج الشهدای خوزستان در نزد شهدای گمنام خوابیدند که همیشه جز بهترین لحظاتشان یاد می کردند.
همیشه عادت داشتند نمازشان را داخل اتاق تاریک و ساکت بخوانند .
همیشه برای نماز صبح صدای اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک به گوش می رسید محاسن زیبایشان خیس از اشک بود.
اولین بار که قرعه به نام ایشان در نیامد و اعزام نشد میگفت ای وای در شهادت بسته شد.
ایشان میگفت اگر قسمت من شهادت باشد من در قزوین هم انشاالله به آن میرسم.
@modafehh
💝ازدواج_به_سبک_شهدا 💝
🍃هم رنگی کارها
✨من وحمید به کمترین چیزها راضی بودیم؛ به همین خاطر بود که خریدمان، از یک دست آینه و شمعدان و حلقه ازدواج بالاتر نرفت! برای مراسم، پیشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت مخالفت کرد!
✨گفت: «کیو گول می زنیم، خودمون یا بقیه رو؟ اگر قراره مجلسمون رو این طوری بگیریم، پس چرا خریدمون رو اونقدر ساده گرفتیم؟! مطمئن باش این جور بریز و بپاش ها اسرافه و خدا راضی نیست. تو هم از من نخواه که برخلاف خواست خدا عمل کنم.»
✨ با این که برای مراسم، استاندار، حاکم شرع وجمعی از متمولین کرمان آمده بودند، نظرش تغییری نکرد وهمان شام ساده ای که تهیه شده بود را بهشان داد!
✨ حمید می گفت: «شجاعت فقط توی جنگیدن و این چیزها نیست؛ شجاعت یعنی همین که بتونی کار درستی رو که خلاف رسم و رسومه، انجام بدی.»
#شهید_حمید_ایرانمش🌷
#شهدا
@modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ کمتر دیده شده از مراسم تشیع 🍁 #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 🍁
حمید جان!🍂
تو را بر روی دستها میبرند...
و نوحه ی علی اکبر(ع) برایت میخوانند...
خوشا به سعادتت رفیق
@modafehh
#داستان_واقعی
#عاشقانه_ای_برای_تو_۹
نویسنده: شهید مدافع حرم
#شهید_سید_طاها_ایمانی
🌼بسم رب الشهدا والصدیقین🌼
قسمت نهم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو:
✨ #حلقه ✨
🍃نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر میکردم که کجاست؟ ...
🍃به صورت کاملاً اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز میخوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... .
🍃یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره میشد ...
🍃داشتم رد میشدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. میخواستم نهار بخورم. میخوای با هم غذا بخوریم؟ ... .
🍃ناخودآگاه و بیمعطلی گفتم: نه، قراره با بچهها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... .
خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... .
🍃اومدم فرار کنم که صدام کرد ...
رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ...
گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. میخواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ...
🍃جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... .
شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بیارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ...
✍ ادامه دارد ...
@modafehh