eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام . بحق شهادت مادر حضرت زهرا سلام الله علیها. این عزیز رو دعا کنید 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
--چادرٺ‌را‌بتڪــان‌🌼🌱 --روزۍ‌مارا‌بفـرسٺ🤲🏻📿 ••اۍ‌کہ‌روزۍ‌²عالـم🌎 ••همہ‌از‌چادر‌توسٺ🖤 @modafehh
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ اگر قبول هم میکردند شرایط سختی میگذاشتند. لیوان چایش را در دست گرفت و تازه متوجه نبود دخترک شد. چه خوب که رفته بود... این خونبس برای زجر آنها بود یا خودشان؟ دختری که آینه‌ی دق شده بود پیش چشمانشان، نامزدی پسرش که روی هوا بود و عروسش که با دیدن این دختر حالش بد میشد. به‌راستی این میان چه کسی، دیگری را عذاب میداد؟ رها مشغول کار بود. تا شب وقت زیادی بود، اما کارهای او زیادتر از وقتش آنقدر زیاد که حتی به خودش و بدبختی‌هایش هم فکر نکند. خانه را مرتب کرد و جارو زد، میوه‌ها را شست و درون ظرف بزرگ میوه درون پذیرایی قرار داد،ظرفها را روی میز چید، دسرها را آماده کرد... برای پیش،غذا کشک بادمجان و سوپ جو و سالاد ماکارونی هم آماده کرد. ساعت 6 عصر بود و این در زمستان یعنی تاریکی هوا، دوازده ساعت کار کرده بود. نمازش را با خستگی خواند؛ اما بعد از نماز انگار خستگی ازتنش رفته بود. آیه گفت بود "نماز باید به تن جون بده نه اینکه جونتو بگیره، اگه نماز بهت جون داد، بدون که نمازتو خدا دوست داره!" رها لبخند زد به یاد آیه...کاش آیه زودتر بازگردد! مهمانها همه آمده بودند. کبابها و برنج از رستوران رسیده بود. ساعت هشت قرار بود شام را سرو کند. غذاها را آماده کرد و سر میز گذاشت. تمام مدت مردی نگاهش میکردمردی که َحواسش را بین دو زن زندگی اش تقسیم کرده بود، مردی که زنی را دوست داشت و دلش برای دیگری میسوخت؛ اگر دل‌رحمی‌اش نبودالان در این شرایط نبود... دخترک را دید که این پا و آن پا میکند، انگار منتظر کسی است. به رویای هر شبش نگاه کرد: _الان برمیگردم عزیزم! ⏪ ... 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به سمت خواهرش چرخیدوَمرد برخاست و به رها نزدیک شد. -دنبال کی میگردی؟ رها نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. چند ثانیه مکث کرد و گفت: _دنبال مادرتون میگشتم! -حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟! اونم نمیشناسی؟!اگه من متوجه نمیشدم میخواستی چیکار کنی؟ _خدا هوامو داره. شام حاضره لطفًا تا سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید! رها به آشپزخانه رفت و صدای همسرش را شنید که مهمانها را برای شام دعوت میکند. ظرفهای میوه و شربت بودکه روی میزها گذاشته شد وهر کس ظرف غذایی کشید و مشغول شد. رها ظرفها را جمع کردونشست در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام پرمیکرد. ظرفهای میوه را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید: _خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده! رها به در آشپزخانه نگاه کرد. پسرک پنج ساله‌ای تمام صورتش را کثیف کرده بود. به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او را آورده بود، رفته است. صورت پسربچه را شست، دستای کوچکش را هم شست و با حوله خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه نشاندش. پسرک ریز نقشی بود با چهرهای دوست داشتنی! _اسمت چیه آقا کوچولو؟ -من کوچولو نیستم، اسمم احسانه! چهره‌ی رها در هم رفت. احسان... باز هم احسان! احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست که چهره درهم کشیده است،پس‌دلجویانه گفت: ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی کوچولو! ⏪ ... 📗 📙📗 📗📙📗
༻﷽༺ 🥀 بچہ‌ها دل بیقرارند این ڪودڪان دیگر شب راحٺ ندارند جاے بازوهاے صورٺ بہ روے مےگذارند 😭 🏴 @modafehh
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
... و چه احساسِ قشنگی است که در اولِ صبح، یادِ یک خوب تو را غرقِ تمنّا سازد... سلام! صبحت بخیر برادر حمیدم...🌷 @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سہ شنبہ: نـاهار :باقـر العلـوم؛ امام مــحمد باقـر ( درود خدا بـر او بـاد ) شـام: شیخ الائمہ؛ امـام صادق ( درود خـدا بـر او بـاد) ═✧❁🌷 @modafehh 🌷❁✧═
﴿ بسم‌اللھ‌الرحمن‌الرحیم ﴾ قرار‌ هرروزھ‌ ، ان‌شاالله قرائت‌دعاۍ "هفتم‌صحیفہ‌سجادیہ" کہ‌امام‌خامنہ‌اۍ خواندن‌آن‌راتوصیہ‌کردند...🌿 @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هم اکنون شبکه افق مستند مرزهای عاشقی❤️ روایت زندگی شهید حمید سیاهکالی مرادی 🌸 🌿 🍃 @modafehh 🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌹
خاطره ای از حمید آقا❣ تقریبا روزهایی بود که حمید آقا میخواست بره سوریه دلم براش تنگ شده بود بهش زنگ زدم گفتم فردا بعدازظهر میام خونتون میخوام ببینمت طبق معمول خیلی با ادب و احترام و خیلی خوشحال شد فردا رفتم پیشش کلی با هم حرف زدیم من معمولا توی مهمونی‌ها میوه انار نمیخورم ولی حمید آقا عاشق انار بود برام انار آوردش گفتم حمید من سیب میخورم خیلی اسرار داشت انار بخورم ولی نخوردم با این وجود همش لبخند میزد حتی میخواست برام دون کنه که نذاشتم ولی کاش از دستش انار رو میخوردم 😔 @modafehh
••❀•• ◾️ (س)فرمودند: «هر کس عبادات و کارهای خود را خالصانه برای خدا انجام دهد، خداوند بهترین مصلحت ها و برکات خود را برای او تقدیر می نماید.» (📓بحار:ج 67، ص 249، ح 25) ┅═ 🖤🥀🖤 ═┅ | @modafehh
بهشت روی زمین💐 دعاگویتان هستیم @modafehh
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ رها لبخندی زد به احسان کوچک... _اسمت چیه؟ _رها! _من رهایی صدات کنم؟ لبخند رها روی چهرهاش وسیعتر شد: _تو هر چی دوست داری صدام کن! _رهایی من گشنمه شام میدی؟ _چی میخوری؟ کباب بیارم؟ _نه! دوست ندارم؛ کشک بادمجون دوست دارم! رها صورتش را بوسید و گفت: _کشک بادمجون نه کشک بادمجون! احسان پاهایش را تاب داد: _همون که تو میگی، میدی؟ _اینجا ندارم که... برو از روی میز بیار بهت بدم. احسان اخم در هم کشید: _اونجا نیست؛ کلی نقشه کشیدم که بذارن بیام اینجا که از تو بگیرم، آخه میگن من نباید بیام پیش تو! رها آه کشید و به سمت یخچال رفت: _صبر کن تا برات درست کنم. رها مشغول کار بود: _تعریف کن چه نقشه‌ای کشیدی بیای اینجا؟ _هیچی جون تو رهایی! -جون خودت بچه! مردش بود.صدای همان .. همسرش! رها لحظه‌ای مکث کرد و دوباره به کارش ادامه داد. ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗:سِنیه منصوری 📗📙📗