eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 🍁السلام اے عشق من اے دين 🍂جان فدایٺ آفرین 🍁السلام اے ماهِ سر از تن جدا 🍂 یابن امیرالمومنین 💔 @modafehh  』
یکشنبه: نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد) شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد) ••●﴾ @modafehh ﴿●••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از شیخ بهایـے پرسیدند:🌿 خیلے سخت می گُذرد چه باید ڪرد؟ شیخ گفت : خودت می گویے سخت مے گُذرد، سخت ڪه نمے ماند! پس خدا را شڪر ڪه مے گُذرد و نمے ماند... بُگذارید و بِگذرید، ببینید و دل مَبندید، چشم بیاندازید و دل مَبازید، زیرا دیر یا زود باید گُذاشت و گُذشت... @modafehh  』
•{کتاب پسرم حسین}• 🌹 شهید حسین مالکی نژاد به روایت مادر 🌹 بخشی از کتاب : ".. هر بار که به صورتم در آینه نگاه می‌کنم، انگار یک چین به چروک‌های پیشانی‌ام اضافه شده. هر چینِ صورتم قصه‌ای دارد. خوب می‌دانم اولین چین وقتی به صورتم افتاد که از خانه‌ی باباجی برگشتم خانه. معصومه خانم را دیدم، همراه یکی از زن‌های همسایه ایستاده بودند جلوی درِ خانه‌مان و حرف می‌زدند. همین‌که چشمشان به من افتاد، حرفشان را قطع کردند. دیدن دو زن، که در گوش هم پچ‌پچ می‌کنند و لب به دندان می‌گیرند، شاید یک اتفاق عادی باشد، اما برای مادری که دو پسرش را فرستاده جنگ، ترسناک است...." @modafehh  』
°🔗♥️^ ☔️ 🌈..... خداوندا .. پایانِ‌آنـچه‌نویسندگانِ‌اعمالِ‌ما درپرونـده‌‌ماخواهند‌نوشت.. توبه‌پذیرفته‌شده‌قرار‌بده. 🌊.....وپـرده‌ای‌ڪه‌برماپوشاندی دربرابر‌حاضرانِ‌روزقیامت، ازروی‌گناهان‌ِ‌مابرنـدار!💔 (:🌙 @modafehh
حتے اگر تمام آمریڪا هم به آتش ڪشیده شود،🔥 آتش انتـ🇮🇷ـقـام تو خاموش نخواهد شد!... @modafehh  』
🌹 امام صادق علیه السلام: مَنْ صامَ ثَلاثَةَ أَیّامِ مِنْ آخِرِ شَعْبانَ وَ وَصَلَها بِشَهْرِ رَمَضانَ کَتَبَ اللّه ُ لَهُ صَـوْمَ شَهْـرَیْنِ مُتَتـابِعَـیْنِ. هر کس سه روز آخر ماه را روزه بگیرد و به روزه ماه رمضان وصل کند، خداوند ثواب روزه دو ماه پی در پی را برایش محسوب می کند. 『 @modafehh  』
🔘 :⇩ 🖥📌 رزمنده ای كه در فضای سایبر میجنگی، برای فشردن كلید های كامپیوتر وضو بگیر و با نیت قربت الی الله مطلب بنویس.⌨ بدون كه تو مصداق و ما رمیت اذ رمیت ... هستی، شما در شبهای تاریك جبهه سایبری از میدان مین گناه عبور می كنید.💻 مراقب باشید، به شهدا تمسك كنید بصیرتتون را بالا ببرید كه تركش نخورید، رابطه خودتونو با خدا زیاد کنید، با اهل بیت یکی بشید و در این راه گوش به فرمان آنها باشید.✨ 『 @modafehh  』
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ _چه خبری بینمون هست؟ یه روز بی بی و سید اومدن مغازه و ازم خواستن به این دختر کار بدم! گفتن دورهی قنادی دیده و کارش خوبه، گفتن دانشجوئه و مراعات حال مادر مریضشو بکنم؛ گفتم باشه! قرار شد شبا بیاد کارای فرداش رو انجام بده که بتونه به دانشگاهش برسه! که بتونه هم درسشو تموم کنه هم خرج خونه رو در بیاره که با آبرو زندگی کنه؛، چیزی که شما هیچی ازش نمیفهمین؛ دیشب سفارش زیاد داشتیم برای امروز... این دختر هم میخواست خواهر برادرشو امروز ببره حرم زیارت، برای همین تا این وقت صبح سرکار بود. منم که رسیدم قنادی دیدم روی پا نیست، اصرار کردم و رسوندمش؛ اگه میدونستم شما اینجوری میکنید هرگز این کارو نمیکردم که شما اینجوری آبروی یه آدم آبرودار رو ببرید، خدا از سر تقصیراتتون بگذره! دخترک چادرش را محکمتر دور خود پیچید. زهرا را به خود چسباند و دست محمدصادق را گرفت و به سمت خانه میرفت که صدای زن همسایه بلند شد: _کجا... کجا؟ خودم چندبار دیدم که رفت قنادی و با حاجی رفت پشت ساختمون؛ باید زن حاجی بیاد و بفهمه! زن بیچاره تو خونه بشور و بساب میکنه و تو قنادی کار میکنه و این دختره برای شوهرش دلبری میکنه، اگه راست میگی زنتو بیار حاجی! حاج یوسفی لااله‌الا‌الله زیر لبی گفت و گوشی تلفن را از جیبش بیرون کشید و شماره گرفت: _سلام حاج خانم... نه اتفاقی نیفتاده... یه سوءتفاهمی پیش اومده که اگه شما جواب سوال منو بدی انشاءالله که حل میشه! من گوشی رو میذارم روی پخش صدا که اینایی که اینجا جمع شدن جوابتون رو بشنون... صدای حاج خانم پخش شد: _خیره حاجی! ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ حاج یوسفی: یادته گفتم سید و بی بی اومد و خواستن که خانم رضوی تو قنادی کار کنن؟ حاج خانم: آره حاجی، یادمه! گفتن دانشجوئه و شبا بیاد کار کنه؟ من خودم میرفتم درو براش باز میکردم میرفت داخل و وقتی کارش تموم میشد در رو قفل میکردم! بیشتر وقتا هم پیشش میموندم و ازش یاد میگرفتم! حاج یوسفی: گاهی روزا میومد قنادی برای چی بود؟ که میرفتیم پشت فروشگاه؟ حاج خانم: برای حساب کتاب بود. صندوقدار از صندوق میدزدید. بهمون کمک کرد حسابرسی کنیم! حسابداری میخونه دیگه، ماشاءالله فوق لیسانس داره و کارشم خوبه! حاج یوسفی: شما تو این مدت رفتاری از من یا خانم رضوی دیدی که... حاج خانم: این چه حرفیه؟! من همیشه تو قنادی بودم، بیشتر به کار قنادا رسیدگی میکردم، به خاطر همین زیاد تو فروشگاه نبودم؛ اما هروقت خانم رضوی میومد، منو صدا میزدی که یه وقت معذب نباشه! حاج یوسفی: دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم چی شده. خداحافظ! تماس را قطع کرد و منتظر به مردم نگاه کرد ، هیچ کس حرف نمیزد اما نگاه ها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود. دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد و به درون خانه رفت. زهرا هنوز بغل کرده گوشهای نشسته بود. صدای مادر را گریه میکرد، محمدصادق میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنه اش هم شده بود. به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به خوردش میداد. بعد از آسمانی شدن پدر، قلب مادر هم ایستاد! یکسال بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشه ی خانه در بستر بود ⏪ ... @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗