#حی_علی_الصلاة 😇
حضرت موسى بن جعفر (ع):
«[عطر] نمازهاى واجب که در اول وقت و با آداب و حدود
مخصوص به خود خوانده میشوند، از برگها و ساقههاى نو رسیده و شاداب و با طراوت آسخوشبوتر است. پس بر شما است که نماز [واجب] را در اول وقت آن بجاى آورید».
#نماز_اول_وقت 🌸🌱
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرم حضرت معصومه سلام الله علیها نایب الزیاره شهید عزیز و شما و اعضای کانال شهید(ره)
#ارسالی_اعضا
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
#توجه #توجه
پیام مدیریت :📢
با عرض سلام خدمت شما عزیزان ،طاعات و عباداتتون مقبول درگاه الهی🌱
موسسه مردم نهاد شهید عزیز در نظر دارد بخشی از جهیزیه دو عروس خانوم نیازمند رو که یکی از این دو عزیز ساکن شهر و یتیم هستند و دیگری ساکن روستا و شرایط مالی مناسبی ندارند رو تامین کند ،دوستانی که تمایل دارن در این ماه ر از برکت هدایایی به این عزیزان بدهند مبالغ خودشون رو به شماره حساب درج شده در بنر واریز نمایند 🌹ممنون از شما
همه ی این کمک ها برای ما ذخیره قبر و قیامتمون هستند و از هر دستی بدیم قطعا از همون دست میگیریم🌸
@modafehh
{☆ݦٵہ ࢪݦڞٵن ݕٵ ݜہید سێٵهڪٵݪێ☆}
[سݕڪ زندڱێ ݕࢪڱࢪڢٺہ ٵز ڪٺٵݕ ێٵכٺ ݕٵݜد]
☘☘شماره 4🍀🍀
🌻رعایت حقوق همسایه🌻
با این که کوچه ای که شهید سیاهکالی در آن سکونت داشتند کوچه طولانی بوده است ولی ایشان هیچ وقت موقع رفتن به محل کارشان در اول صبح موتور را درب منزل روشن نمی کردند؛
برای این که صدای موتور همسایه ها را اذیت نکند موتور را دست گرفته و تا سر خیابان می بردند بعد آن را روشن کرده و سوار می شدند
مثل شهید باشیم🥀شهید می شویم🥀
_❁𑁍❁_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
⸽ 🍃🌹@modafehh🌻•••
#تلنگر ♦️
°•🥀💔•°
ڪاشوصیتشهداڪهقاباتاقهایمارا اشغالڪرده،دلمونواشغالمیـڪرد؛
ڪاشصحبتهایِولیاَمرمسلمینڪه سرلوحِهیروزمرمونشده،سرلوحهی اعمالِمونمیشد؛
ڪاشدلِحضرتزَهرا(س)بااعمالماخون نمیشد؛
ڪاشمَهدیِفاطِمِه(س)بااَعمالما ظهورشبهتأخیرنمیاُفتاد.
«شهیدقدیرسرلک»🍀
#کلام_شهید
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
•°خندهات....🙃
طرح لطیفے است
ڪه دیدن دارد🌷
ناز معشوق دل آزار
خریدن دارد....ッ🧡
#مخلصیم_سردار
#حاج_قاسم
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
👤 #استاد_پناهیان:
هر چه بیشتر به خاطر خدا #صبر کنیم،
خدا بیشتر به خاطر ما #عجله میکند و
هر چه بیشتر در سختیها لبخند بزنیم،
خدا زودتـر آسایـش را به ما میرساند..
در آخرت هم هنگام ورود به بهشت اول
از صبرشان تقدیر میکند:
«سلامعلیکمبماصبرتمفنعمعقبیالدا💚»
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_هفت
_چیشد؟ داروها رو آوردن؟
محمد: آره؛ بیا سرم رو براش وصل کن!
محمد به همراه سایه به اتاقی که مریم در آن بود رفتند.
حاج خانوم: سایه جان پرستاره؟
آیه: نه... کارشناسی ارشد روانشناسی داره، از وقتی با محمد نامزد کرد، به خواسته ی محمد رفت دوره ی تزریقات آموزش دید!
حاج خانوم: خدا حفظشون کنه، خوشبخت بشن الهی!
آیه: انشاءالله!
ارمیا به دنبال حاج یوسفی میرفت:
_حاج آقا صبر کنید، به خدا من فقط میخواستم خانوادهم رو نشونتون بدم و برم؛ قرار نیست که مزاحم شما و خانواده بشیم!
حاج یوسفی: این کارت زشت بود ارمیا، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ خدا رو خوش میاد؟
ارمیا: ما رو شرمنده نکنید حاجی!
حاج یوسفی: شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که مهمون پشت در خونهم مونده!
دو ماشین پارک شده جلوی قنادی بود. سه مرد و یک زن و یک پسربچه در پیاده رو ایستاده بودند که با دیدن ارمیای زینب به بغل، لبخند زده و
نگاهشان را به او دوختند.
حاج یوسفی به سمتشان رفت:
_سلام؛ به خدا شرمنده ام! تازه فهمیدم شما رو دم در نگه داشتن، بفرمایید
بالا... بفرمایید.
همه یک به یک سالم کرده و تعارف کردند که مزاحم نمیشوند، اما با اصرار فراوان حاج یوسفی دعوتش را قبول کرده و پا به خانهاش گذاشتند.
حاج خانم از مهمانانش پذیرایی میکرد و ارمیا مشغول معرفی
خانواده اش شد: .......
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_هشت
_حاجی، مسیح میشناسی؟ صدرا، باجناقم و همسرشون هدی خان، پسرشونن! محمد رها خانم، خواهر زنم؛ هم برادرمه و خانمشونم سایه خانم، همسر و دخترمم که معرفی کردم خدمتتون!
حاج یوسفی و همسرش به همه خوش آمد گفتند و اظهار خوشوقتی کردند.
صدرا رو به ارمیا پرسید:
_چی شده بود که زنگ زدی محمد و احضار کردی؟
ارمیا: یکی از کارکنان حاج آقا، حالش بد شد و از حال رفت؛ الان تو اتاقن و زیر نظر دکتر!
حاج یوسفی: آقا محمد خیلی به ما لطف کردین!
ِ خیره حاجی!
مسیح: این آقاسیدمحمد ما کلا دستش تو کار
حاج یوسفی: خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرزه شیمیایی بود؛ گاهی موج انفجار مین پدرش رو، جانباز گرفتش و این دختر و مادرش مکافات؛ الانم که چند ساله شهید شده و زنش افتاده تو بستر!
همهی امید خواهر و برادرش به این دختره، چشم به راهشن.
غم در چهره ها نشست. این خانواده چقدر با این درد آشنا بودند... درد یتیمی، درد شهادت.
کسی حرفی نداشت، عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که دهانها بسته بود.
چه میگفتند وقتی همه این درِد مشترک را میشناختند؟
زینب در آغوش ارمیا به خواب رفت. آیه بلند شد تا زینب را از او گرفته و به اتاق ببرد که ارمیا خودش بلند شد و آرام گفت:
_برات سنگینه، من میارمش؛ از حاج خانم یه بالش پتو بگیر پهن کن!
حاج خانوم خودش زودتر بلند شد و به اتاق رفت. وقتی از اتاق بیرون آمد، ارمیا تشکر کرد و زینب را به اتاق برد و روی رختخوابی که در
گوشهی اتاق پهن شده بود خواباند.
رویش پتو کشید و آرام موهایش را........
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
•°🌱
بیشتر بین عاشقانِ علی
حرف سلمان و مالک است ولی
رقص خرما فروش بر سرِ دار
دل ما را همیشه آب کند
بعد یک عمر ذکر یا حیدر
✨مطمئنیم ساقی کوثر
كرمی كرده خاک ما را هم
✨خاک ايوان بوتراب کند
یکشنبه علوی💚
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅