📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_هشت
_حاجی، مسیح میشناسی؟ صدرا، باجناقم و همسرشون هدی خان، پسرشونن! محمد رها خانم، خواهر زنم؛ هم برادرمه و خانمشونم سایه خانم، همسر و دخترمم که معرفی کردم خدمتتون!
حاج یوسفی و همسرش به همه خوش آمد گفتند و اظهار خوشوقتی کردند.
صدرا رو به ارمیا پرسید:
_چی شده بود که زنگ زدی محمد و احضار کردی؟
ارمیا: یکی از کارکنان حاج آقا، حالش بد شد و از حال رفت؛ الان تو اتاقن و زیر نظر دکتر!
حاج یوسفی: آقا محمد خیلی به ما لطف کردین!
ِ خیره حاجی!
مسیح: این آقاسیدمحمد ما کلا دستش تو کار
حاج یوسفی: خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرزه شیمیایی بود؛ گاهی موج انفجار مین پدرش رو، جانباز گرفتش و این دختر و مادرش مکافات؛ الانم که چند ساله شهید شده و زنش افتاده تو بستر!
همهی امید خواهر و برادرش به این دختره، چشم به راهشن.
غم در چهره ها نشست. این خانواده چقدر با این درد آشنا بودند... درد یتیمی، درد شهادت.
کسی حرفی نداشت، عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که دهانها بسته بود.
چه میگفتند وقتی همه این درِد مشترک را میشناختند؟
زینب در آغوش ارمیا به خواب رفت. آیه بلند شد تا زینب را از او گرفته و به اتاق ببرد که ارمیا خودش بلند شد و آرام گفت:
_برات سنگینه، من میارمش؛ از حاج خانم یه بالش پتو بگیر پهن کن!
حاج خانوم خودش زودتر بلند شد و به اتاق رفت. وقتی از اتاق بیرون آمد، ارمیا تشکر کرد و زینب را به اتاق برد و روی رختخوابی که در
گوشهی اتاق پهن شده بود خواباند.
رویش پتو کشید و آرام موهایش را........
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_شصت_هشت
رها با افتخار گفت: دانشجوی پرستاریه! خانوم و نجیب!آرزوی خیلی از مادرا و پسراست!
احسان: حالا چرا محمدصادق رو قبول نمیکنه؟
محسن: محمدصادق دیکتاتوره!
مهدی ادامه داد: همش میخواد همه چیز رو کنترل کنه.
دوباره محسن: زینب میگه شبیِه عمو مسیحه.
مهدی: میترسه مثل خاله مریم خونه نشین بشه و حق نداشته باشه تنها از خونه جایی بره.
محسن: میگه اینجور مردا زود زناشونو پیر میکنن.
مهدی: حق هم داره!با اینکه خاله مریم از مامان کوچیک تره، اما خیلی شکسته شده!
رها و صدرا نگاهشان بین پسرها در گردش بود. با سکوت آنها رها گفت:
ماشاالله اطلاعات!
صدرا: ماشاالله به َفک! شما ِکی خاله زنک شدین؟
ِ مهدی: زینب خواهر ِ ماست!باید حواسمون بهش باشه!رها به اتاقش رفته و تلفن همراهش را برداشته، تماس را برقرار کرد. صدای آرام آیه
گوشی تلفن همراهش پیچید: جانم رها جان؟
رها لبخند به لبانش راه یافت: جونت سلامت استاد!خوبی؟
آیه: خوبم دکتر!شما چکار میکنید؟پسرات خوبن؟این ورا نیومدی!مادرت چشم به راهته!
رها: پسرا خوبن.این هفته سعی میکنیم بیایم به مادر سر بزنیم. راستش یک چیزی شده، خواستم بدونی!
آیه: خیره ان شاالله
رها: آقا مسیح به صدرا زنگ زده بود که پیگیر جواِب زینب سادات بشه.
میخوای چکار کنی؟ اگه که نمیخواد، ردش کنید، اگه میخواید هم بسم الله، تمومش کنید.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_شصت_هشت
ماشین ها جلوی خانه پارک شدند. همه از ماشین پیاده شدند. احسان پیاده شد و در را بازکرد.
مهدی به ایلیا گفت در را باز کند تا ماشین را داخل حیاط بگذارد. زینب سادات به دنبال احسان وارد خانه شد. با صدای در، رها و زهرا خانم و سایه در ورودی خانه رها را باز کرده و منتظر بودند. با دیدن احسان و زینب سادات به سمت زینب هجوم آوردند و او را در آغوش کشیدند.
در این میان، حضور محمدصادق اخم به چهره زینب سادات آورد اما حرفی که زد، همه را هاج و واج باقی گذاشت.
محمدصادق که با نفرت به زینب سادات زل زد و گفت: نگران این خانم بودید؟ ایشون که بهش خوش گذشته! یک روز میگه مهدی داداشمه و
کارهاشو توجیه میکنه، امروز چی؟ اینم داداشتونه خانم؟
احسان گفت: حرف دهنت رو بفهم!
محمدصادق از خانه بیرون زد و با صدای بلندی گفت: خواستگاریمو پس میگیرم.
سیدمحمد در پی محمدصادق رفت اما صدای زینب مانع شد: بذار بره عمو! بذار شرش کم بشه!
صدرا غرید: اون به تو تهمت زد!
زینب سادات لبخند آیه مانندی زد و گفت: جواب این حرفشو باید بابام بده! بابام حقمو میگیره!
بعد عذرخواهی کرد و به سمت واحد خودشان رفت.
*
محمدصادق پریشان و ناراحت از خانه بیرون زد. دلش به زینب سادات خوش بود. دلش خوشبختی میخواست. حسی از سالهای دور کودکی. حس خواستن دختر پاک و نجیبی که دردهای او را میشناخت. دلش خوش بود به نجابت چادرش. دلش شکسته بود. زینبش را طور دیگری میخواست. زینبش برای همیشه باورهایش را شکست.
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت_هشت
گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.»
خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد.
سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند. تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد، صمد را دیدم که دست بچه ها را گرفته و دنبال اتوبوس می دود.
همان طور که صمد می گفت، شد. زیارت حالم را از این رو به آن رو کرد. از صبح می رفتیم می نشستیم توی حرم. نماز قضا می خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می شدیم. گاهی که از حرم بیرون می آمدیم تا برویم هتل، نیمه های راه پشیمان می شدیم. نمی توانستیم دل بکنیم. دوباره برمی گشتیم حرم.
یک روز همان طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یک دفعه متوجه جمعیتی شدم که لااله الاالله گویان وارد حرم شدند. چند تابوت آرام آرام روی دست های جمعیت جلو می آمد. مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت می کردند. وقتی پرس وجو کردم، متوجه شدم این ها شهدای مشهدی هستند که قرار است امروز تشییع شوند. نمی دانم چطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم هایم جمع شد. بچه ها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت ها. همه اش قیافة صمد جلوی چشمم می آمد، اما هر کاری می کردم، نمی توانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: «خدایا آدمم کن.» دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن. از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت دگرگونم کرد. همان جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم، گفتم: «یا امام رضا! خودت می دانی در دلم چه می گذرد. زندگی ام را به تو می سپارم. خودت هر چه صلاح می دانی، جلوی پایم بگذار.» هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک دفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصه ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم ها بدجوری فشار می آوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود. آمدم و بچه ها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم.
رفتیم بازار رضا. همین طور یک دفعه ای تصمیم گرفتیم همة خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد؛ اما هر چه می خواستیم، خریدیم و آمدیم هتل.
روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم، داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت: «خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان.»
هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده. شروع کرد به معذرت خواهی. واقعاً شوکه شده بودم. به پِت پِت افتادم و پرسیدم: «مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه ها آمده؟! نکند شوهرم...»
زن دستم را گرفت و گفت: «نه خانم محمدی، طوری نشده. اتفاقاً حاج آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند.»
#ادامه_دارد
📚 splus.ir/_nahele
https://eitaa.com/romanemazhabi