•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
إِنّ نور عِشقِ الزّهراء هُو مَن
يَرسم طَريقَنا نَحوَ السَّماء
قطعا نور عشق
حضرت فاطمه زهرا(س)
ما را به آسمان میرساند ..
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
یاس یک شب را گل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر مهمان ماست💔
یکشنبه:
نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد)
شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
نماهنگ صلاة الفراق.mp3
5.82M
حیــــــدرُ این همه غم
یاربِّ اِرحَمــ ...🖤
شیرین ترین روزهای زندگیم
رو ازم گرفتند...
فاطمه دلخوشی زندگیم بود ،
خودت میدونی
الله اکبر از این امت دارم شکایت..
❁°🥀°❁
#شب_شهادت_مادر💔
#اللهمعجللولیڪالفرجبحقزهرا
✨به خودشان هم رحم نمیکردند
درست همین مکانی که در عکس میبینید ، سال ۶۰ هنوز در محاصره دشمن قرار داشت. آن روزها خیلی برای ما سخت بود از خرمشهر به آبادان برویم ولی شکر خدا و با همت بلند رزمندگان اسلام پس از #شکستحصرآبادان به راحتی میتوانستیم از #جادهپایین و #بهمنشیر به آبادان رفت و آمد کنیم.
بعد از #شکستحصرآبادان برای اولین بار که از این جاده عبور میکردیم با صحنههای دلخراشی روبرو میشدیم. جنازههای بیشماری از دشمن مقابل چشمان ما بودند.
آنها سربازانی بودند که قصد #پناهآوردن به میهن اسلامی ایران را داشتند ولی قبل از رسیدن به نیروهای ما فرماندهانشان آنها را به رگبار بسته بودند.
#راوی: حاج رضا شالی
#توضیحاتعکس: جاده اهواز آبادان، بالاتر از انرژی اتمی ( مقر اصلی لشکر علی بن ابیطالب علیه السلام)
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت76
رضا به همراه معصومه و یه خانم بیرون اومدن
با دیدن رضا دست تو دست یه خانم شدت تپش قلبم زیاد شد
معصومه با دیدنم اومد جلو پرید تو بغلم
معصومه: واااییی آیه چقدر دلم برات تنگ شده بود ولی من هیچ حرفی به زبونم نمی اومد، چشم دوخته بودم به دستای گره خورده امیر و زنش
تصمیمو گرفتم قدم اولمو بردارم
به معصومه گفتم
- معصومه جان زنداداشته ؟
معصومه : اره
نزدیکش شدم
دستمو سمتش دراز کردم لبخندی که با هزار جون کندن به لبم نشست گفتم
- سلام من آیه ام ،ان شاءالله خوشبخت بشین
اون خانومم دستمو گرفت و گفت: سلام خیلی ممنون ،اسم منم زهراست ،تعریفتونو خیلی از عمو و زن عمو و معصومه شنیدم
- لطف دارن
امیر: آیه جان ،نمیای ؟ دستم شکست
- چشم الان میام
بدون اینکه به رضا نگاه کنم از زهرا خداحافظی کردمو رفتم سمت خونه خودمون زنگ درو زدم
معصومه و رضا و زهرا هم داشتن میرفتن
در باز شد و وارد خونه شدیم
سارا با دیدنم از پله ها پایین اومد و دوید سمتم بغلم کرد
سارا: وااایییی که چقدر دلم برات تنگ شده بود
- اره جونه عمه ات،برو کنار نفسم بند اومد
سارا: خیلی بی ذوقی آیه
یه لبخند بی جونی تحویلش دادم و وارد خونه شدم مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلوزیون نگاه میکردن
مامان با دیدنم اومد سمتم بغلم کرد
مامان: الهی قربونت برم ،چه خوب کردی اومدی،حالت خوبه؟
- اره
رفتم کنار بابا نشستم و دستاشو گرفتم
با دیدن غم توی چشمای بابا اشکام سرازیر شد
بابا بغلم کرد و پیشونیمو بوسید
بعد از کلی صحبت با بابا و مامان رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی دلم برای اتاقم تنگ بشه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت77
در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد روی تختم کنارم نشست
سارا: آیه از دستم دلخوری؟
- نه واسه چی؟
سارا: اینکه اون روز خونه بی بی بهت گفتم..
نزاشتم حرفشو ادامه بده
- سارا جان همه چی تمام شد و رفت،دیگه حرفشو نزن
سارا صورتمو بوسید:
چشم ،بیا بریم شام بخوریم
- باشه
به همراه سارا رفتیم سمت آشپز خونه
روی صندلی کنار بابا نشستم
چقدر دلم برای غذای مامان تنگ شده بود
سارا: راستی آیه ،عکسای راهیان نور و دیدم خیلی عالی شده بود ،مخصوصا نوشته های روی اتوبوس ها
- کجا دیدی؟
آیه: عع تو ندیدی؟ آقای هاشمی یه کانال درست کرده همه عکسای راهیان نور و گذاشته داخلش
- جدی،حتما لینک کانالو برام بفرست ببینم
سارا: باشه ،ولی کارایی که انجام داده بودی خیلی قشنگ بود
- چه کارایی؟
سارا: همین نامه،نوشتن روی اتوبوس آفرین بهت افتخار میکنم خواهر شوهرمی
- بی مزه
یه دفعه بابا روشو کرد سمت مامان و گفت : خانم آخر هفته مهمان داریم ،اگه چیزی نیاز داری به امیر بگو بخره
امیر: مهمون کیه؟
بابا: حاج مصطفی و زنش با پسرش البته شام نمیان بعد از شام میان با شنیدن این حرفش فهمیدم یه خبراییه ولی چیزی نپرسیدم سارا منو نگاه میکرد و میخندید ،با خنده های سارا دیگه یقین پیدا کردم یه خبراییه
بعد از خوردن شام ظرفا رو با کمک سارا شستیم امیرم نشسته بود روی میز و ظرفا رو خشک میکرد از فرصت استفاده کردم و گفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
از هجومِ گریه نتوانم به کویِ یار رفت
گرد از جا کی تواند خاست، چون باران شود؟
📌دوشنبہ:
ناهار:
سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا
(درود خدا بر ان ها باد)
شـام:
زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد
(درود خـدا بر او باد)
✨@modafehh
✨ ساخت دستشویی صحرایی
#شهیدصادقانبارلویی علی رغم اینکه در جبهه به فیض جانبازی رسیده بود ، آمده بود تا در عملیات بعدی هم حضور داشته باشد.
معمولا بچههای گردان حضرت رسول(ص) هر روز به عنوان برنامه صبحگاهی به کوه میزدند ، ورزش و نرمش میکردند، اما او به دلیل اینکه یک پایش مصنوعی بود ، نمیتوانست همراه ما بیاید.
#شهیدانبارلویی سخت کوش بود و همیشه داوطلب انجام کارهای سنگین. آن روز او رفته بود ، در مکانی که در عکس میبینید ، مشغول ساختن دستشویی صحرایی برای رزمندگان شده بود.
که من و رحمانی هم به کمک او رفتیم تا کار تمام شود.
او همیشه کارهایی را انجام میداد که دیگران رغبتی به انجام آن نداشتند یا آنقدر سخت و طاقت فرسا بود که کسی به سراغش نمیرفت. اعتراض که میکردیم میگفت :« عیب ندارد خلاصه کار را باید از زمین برداشت و من خودم دوست دارم که این کارها را انجام دهم تا بچهها راحت باشند. »
#راوی: علی قلیپور
#توضیحاتعکس: سال ۶۵ ، منطقه جنگی باختران در غرب کشور
#ماندگاران
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
مَگردرایـنشبِدیرانتظارِعآشقڪُش
بہوعدههآیوِصــــآلتوزندهدارَندَم
هدایت شده از •|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
📌سه شنبه
ناهار:
باقر العلوم؛امام محمد باقر
(درود خدا بر او باد)
شام:
شیخ الائمه؛امام صادق
(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی 💗
قسمت78
- امیر واسه چی حاج مصطفی اینا میخوان بیان
امیر کمی سکوت کرد و چیزی نگفت
یه کم آب توی دستم ریختم پاشیدم روی صورتش
- هووو امیر با تو ام
امیر: چیکار میکنی دیونه
- هواست کجاست،زن خواستی که بردی ،الان باز کی فکر و ذهنت و مشغول کرده
یه نگاه به سارا کردم و گفتم: سارا شوهرت مشکوک میزنه هاا
سارا تا خواست چیزی بگه امیر صداش کرد و حرفش و ادامه نداد
- شما دوتا یه چیزیتون شده که نمیگین
امیر: هیچی نشده ،تو هم ظرفا رو خوب آب بکش ...
چیزی نگفتم و بعد از شستن ظرفا رفتم سمت اتاقم روی تختم دراز کشیدم
رفتم سراغ گوشیم
به سارا پیام دادم که لینک کانال هاشمی رو بفرسته برام
بعد از چند دقیقه لینک و فرستاد
وارد کانال شدم
همه چی جالب بود ،عکس ها از قبل از حرکت به راهیان نور شروع شده بود
تعجب کردم کی وقت کرده بود عکس بگیره
همه عکس ها قشنگ بودن
عکس دلنوشته اتوبوس ها رو ذخیره کردم گذاشتم روی پروفایلم
خیلی این عکس و دوست داشتم
با صدای شنیده شدن دروازه خونه عمو
برق اتاقمو خاموش کردمو رفتم کنار پنجره ایستادم
پرده رو کنار زدم نگاه کردم رضا توی حیاط کنار زهرا نشسته بود
از درد قلبم آهی کشیدمو روی تخت دراز کشیدم صدای خنده هاشون و میشنیدم
داشتم دیونه میشدم
میدونستم که اگه بیشتر بمونم توی اتاق دق میکنم
بالش و پتومو گرفتمو رفتم سمت پذیرایی
تلوزیون و روشن کردمو رو به روی تلوزیون دراز کشیدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت79
بعد نیم ساعت امیر با یه تشک و پتو اومد کنارم دراز کشید با دیدنش تعجب کردم
- با سارا دعوات شده
امیر: نه
- خوب پس چرا اومدی اینجا
امیر: دلم میخواست به یاد روزهای بچه گیمون کنار هم بخوابیم
- نمیخواد تو الان یاد روز های بچه گیمون بیافتی ،پاشو برو کنار زنت بخواب
یه دفعه دیدم سارا هم یه بالش و یه پتو تو دستش بود اومد سمت دیگه من دراز کشید
بلند شدم نشستم
-تو چرا اومدی؟
سارا: تو اتاق حوصله ام سر رفته بود ،گفتم بیام پیش شما
باهم بخوابیم
علت کاراشونو نمیفهمیدم چیه ...
تا صبح از بچگی مون گفتیم و خندیدیم ،بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم
با صدای جیغ و داد مامان بیدار شدیم
امیر: مامان جان تعطیلیم بزار یه کم بخوابیم دیگه
مامان: پاشین ،مگه امشب مهمان نداریم ،کلی کار ریخته رو سرم
سارا که چشماش باز نمیشد گفت: مامان جان به آیه بگو ،ناسلامتی مهمونی امشب به خاطر اونه
امیر: ( باصدای بلند گفت) ساراااا
سارا: اخ اخ اخ باز گند زدم ،ببخشید داشتم تو خواب حرف میزدم
با شنیدن حرف سارا از جام بلند شدم
رفتم تو آشپز خونه پیش مامان
- مامان، امشب چه خبره
مامان: هیچی،یه مهمونی ساده
- آها پس یه مهمونی ساده اس
رفتم سمت امیر که پتوشو روی خودش کشیده بود مثل مومیایااا
با پا زدم به پهلوش
- امیر پاشو میخوام برم خونه بی بی
امیر: آییی دردم گرفت دیونه
مامان: این کارا چیه آیه؟
- دلم واسه بی بی تنگ شده میخوام برم خونشون ،امیر پاشو بیشتر میزنمااا
مامان: کافیه دیگه ،بیا بشین برات توضیح میدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
أيْنَما كانَ اسم الحُسَيْن
فهُناك الجنّة ..
هر کجا نام حسین است
همان جاست بهشت..🤍
📌چهارشنبه
ناهار:
باب الحوائج؛امام کاظم
(درود خدا بر او باد )
شام:
شمس الشموس؛امام رضا
(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
✨ما هم آرایشگر شدیم
سال ۱۳۶۲ عملیات #والفجرمقدماتی بود ، موی سر بچهها خیلی بلند شده بود و توی منطقه کسی سلمانی بلد نبود.
یک روز تصمیم گرفتم یک جوری کار را شروع کنم و سر بچهها را بتراشم. یک #قیچیخیاطی پیدا کردم که تیغههایش شکسته بود. تصمیم گرفتم که با همان قیچی سر بچهها را اصلاح کنم.
اولین نفر آقای #قلیپور بود که اصلاح سر او حدود #۵ساعت طول کشید. بعد از اصلاح قلیپور به این نتیجه رسیدیم که میشود سلمانی هم کرد و به همین ترتیب شدیم #سلمانیسیار.
اینجا هم سنگری است که مشغول اصلاح سر یکی از رزمندگان شدیم. هنوز چند لحظهای از کارمان نگذشته بود که #شهیدان #صنعتکار و #قبادی هم آمدند و هر کدام با یک قیچی به جان #شهیدآذربایجانی افتادند. سر اصلاح شده تبدیل به #جادههای تو در توی خاکی شد. به طوری که با خواهش و اصرار او ، بچهها را رد کردم و به اجبار سرش را با ماشین #تراشیدم.
در همین لحظات بود که #شهیدعلیتاجاحمدی هم از گرد راه رسید، و با دوربینش این عکس را گرفت.
وقتی وارد گردان خودشان شد زیر آتش سنگین دشمن به شهادت رسید و این عکس ، عکس آخر او بود.
#راوی: جانباز رضا حمیصی
#ماندگاران